«وقتی برهنه به ایوان سنگی باز میگردم، هیچکس نیست تا تلألو خورشید را بر تن خیسم تماشا کند.» لیندا گِرگ مردی که دوستش دارم امشب به خانهام میآید. این یعنی خیلی کم خوابیدهام. گرگ و میش صبح از خواب بیدار شدم. گیج و حیران بودم و نمیدانستم کجا هستم. به بدن برهنهام نگاه میکنم […]
«مردانی که میپنداریم»، نوشتهی اسکات راسل سندرز
مردانِ گذشته، از جمله پدرم را به خاطر میآورم، محکومین سیاهپوست و نگهبانان سفید را در مزارع پنبهی سرتاسر حاشیهی جادههای حومهی ممفیس میدیدم. احتمالن سه یا چهارساله بودهام. زندانیان لباسهای چرک با راه راه خاکستری و سیاه، به سنگینی کرباس، و خیس از عرق پوشیده بودند. بدون کلاه، با پشتی خمیده، در گرمایی کشنده […]
در باب میرایی؛ نوشتهی انیس باتور
روزی روزگاری آناتولی – ۱ ** همواره بخش بزرگی از زندگیام با وحشت از مرگ همراه بوده است. در واقع سالیان سال است که با هم زندگی میکنیم. بهطور قطع این ترس کم و بیش به سراغ تمام آدمها میآید؛ اما در مورد امثال من میتوان از آن بهعنوان نوعی بیماری یاد کرد: تقریبا […]
برای ساختن جهانی امن، به انقلاب فکر میکنم
پروندهی ربکا سولنیت (۱) * گفتوگوی مجلهی Believer با «ربکا سولنیت» بنیامین کوهن/ ترجمهی مهسا کیسمی ** «من هنوز فکر میکنم که انقلاب، ساختن جهانی امن برای شعر و پرسهزنی، برای ضعیفها و آسیبپذیرها، برای دیدهنشدهها و گمنامها، برای آنها که اهل خواب و خیالاند و برای محلیهاست.» ربکا سولنیت نویسندهی دوازده کتاب است. […]