۱. پشت در کلاس دوم نمایش ایستاده بودم. به مرگ میمانست. شروعش که میکردم بازگشتی نداشت. البته دیگر شروعش هم با من نبود. تا ماه پیش بود. تا دو هفته پیشتر یا حتا تا دیشبش، اما آن لحظه دیگر نه. دیر شده بود. دستم بالا نمیآمد. لرزشش را نمیتوانستم کنترل کنم. لرزش قلب و لبهایم […]
از رنجی که میبریم
من موجود بدبخت و حسودی هستم. وقتی کسی را میبینم که به کارش عشق میورزد و محل کارش را دوست دارد، مدام در حرفهایش دنبال تناقض میگردم و ناخودآگاه از او بدم میآید. اگر صبح در حالی که میکوشم تن گیج و تباهم را به شرکت برسانم، چشمم به گربه مرفهی بیفتد که در آفتاب […]
منگنه امریکایی
شنبه است. پشت میز مینشینم. هیچچیز سرجایش نیست. رد سمیعی همه جای میز مانده. کامم تلخ میشود. دستکش نخی مشکیام را دستم میکنم و تکه بربری تازهای را که توی کیسهی فریزر عرق کرده برمیدارم و روی میز بغلی میگذارم. جعبهی دستمال کاغذی که تازه خریده بودم تا نصفه خالی شده و کنار چند دستمال […]
وقتی بزرگ شدی…
لابد شما هم در کودکی بعد از سوال لوس و بیمزهی «مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟» با سوال یکهویی و بیهوای «وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟» روبهرو شدهاید، گوینده منظور خاصی را از پرسیدن این سوالها دنبال نمیکرد، فقط میخواست با یک بچه گپی بزند و سرگرمش کند، اما من که در پنجشش […]