اولینبار که بهرام حیدری را دیدم، توی کتابفروشی «اندیشه» بود که به آن کتابفروشیِ «کریمی» هم میگفتند. روبهروی قفسهی کتابها ایستاده بود. با قامتی بلند و پیراهنی سبز و شلواری سفید،که به کِرِم میزد. نگاهش مصمم و دوستداشتنی بود. داشتم با کتابهایی که روی پیشخان بود، ور میرفتم و درعینحال او را که برایم مثلِ […]