خواست هرچه زودتر کتابا رو پیدا کنه، میخواست این سفر بیپایان به گذشته تموم بشه. سعی کرد کفش مهمونی قدیمیش رو از پاش در بیاره. بعد، نتونست کفشای راحتی نرمش رو پیدا کنه. لنگ لنگون رفت سمت فانوس. صندوق کتابا باید همون گوشهی روبهرویی میبود. اما اونجا، تاریکی شکلی داشت که شبیه صندوق کتاب نبود. […]