من در یک خانوادهی شلوغ به دنیا آمدم. خانهی ما بزرگ بود و پنج اتاق داشت. اما تقریبا به هیچ کداممان اتاقی نمیرسید. چون هیچوقت ماجرا آنطور که رسم است اتاقها بین آدمها تقسیم شود، پیش نرفت. بنابراین ما یک زندگی جمعی در یک خانهی بزرگ داشتیم که هیچ چشم اندازی از خلوت شخصی در […]
مردی که خلوت شخصی نداشت
محمد برایم لوکیشن خانهاش را فرستاده بود. چند متر عقبتر از تاکسی پیاده شدم تا کمی توی محله قدم بزنم. محلهی شلوغی بود پر از مغازه و موسسه، کفشفروشی، خشکبار، زبان انگلیسی، فلافل. لوکیشن یک کوچه را نشان میداد. واردش که شدم به محمد زنگ زدم. گفت: «بالا رو نگاه کن.» بالا را نگاه کردم […]
ناخلوت
وجود من از یک ازهمگسیختگی و پریشانی رنج میبرد و این همان بهانهای است که ذهنم را جز به چند تلاش نافرجام در کودکی برای ساختن یک حریم ساده یادآور نمیشود. این که بتوانم در یک نقطه از وجودم چمباتمه بزنم و فکر کنم و چیزی از من بتراود هرگز کار من نشده است. من […]
خلوتهای ما
مثل همیشه مامان همینطور حرف میزد و من بیشترش را گوش نمیدادم. حرفها همان حرفهای همیشگی بود و من دیگر حوصلهی دوباره شنیدنشان را نداشتم. گاهی یک «آره» یا «نه» میگفتم و یا سوال میکردم «واقعا؟» و اگر او یک سوال دیگر در مورد حرفهایش میپرسید، نمیدانستم کجای کاریم و دست و پایم را گم […]