نویسنده: پیتر آبراهامز «شمارش ساعتها»؛ این چیزی بود که پدرم در آخرین ایمیلش نوشته بود. «دقیقاً چهلوشش ساعت دیگر… از این خرابشده بیرون میآیم. مرحلهی دو شروع شد! همهتان را دوست دارم.» «همه» یعنی مادر، برادر یازدهسالهام، نِدی، و من، لارا. گفتم: «مادر! یه ایمیل از طرف پدر اومده.» مادر که داشت کاری را با […]