خواست هرچه زودتر کتابا رو پیدا کنه، میخواست این سفر بیپایان به گذشته تموم بشه. سعی کرد کفش مهمونی قدیمیش رو از پاش در بیاره. بعد، نتونست کفشای راحتی نرمش رو پیدا کنه. لنگ لنگون رفت سمت فانوس. صندوق کتابا باید همون گوشهی روبهرویی میبود. اما اونجا، تاریکی شکلی داشت که شبیه صندوق کتاب نبود. […]
گفتوگویی با میلان کوندرا
من هیچوقت مؤمن نبودم، اما بعد از دیدن کاتولیکهای چک که زمان استالین ترور شدند و تحت آزار و اذیت قرار گرفتند، عمیقترین همبستگی را با آنها احساس کردم. آنچه ما را از هم جدا میکرد، اعتقاد به خدا، در مقابل آنچه ما را متحد میکرد، ثانویه بود. در پراگ، سوسیالیستها و کشیشها را به […]
داستان کوتاه «کورت»
حساب همه چیز را کرده بودم. ساعت هفت صبح سه مهر توی محوطه هتل مروارید. حتی میدانستم قرار است پیراهن بلند یشمیام را که سهام خیلی دوست داشت، بپوشم با کفش های سیاه بندداری که تازه خریده بودم. چون مهم بود کفشها از پایم درنیاید و میخواستم ماتیک مایع بیستوچهار ساعتهی کالباسیام را بزنم و […]
کلاه کلمنتیس باقی میماند
از این میان جستارنویسیای که کوندرا خلق میکند، بهمراتب او را دستنیافتنیتر میکند. جستارهای کوندرا اگرچه بهنظر میرسد میتوانند خارج از ساحتِ رمان هم خوانده و درک شوند اما بهواسطهی حضور در رمان است که میتواند به درکِ درست و حقیقی آنها رسید. بهعنوان مثال جستاری کوندرا برای تعریف واژهی «کیچ» در رمانش میآورد، اگر […]