۱. غروب یک روز جمعه است، اردیبهشت ۹۴، مبلها را تازه آوردهاند و داریم خانهی مشترک را میچینیم. میز ناهارخوری هشتنفره را گذاشتهایم جلوی پنجرهی بزرگ تراس. کنار میز ایستادهام و دارم لامپ قرمز نئونی را که آنسوی اتوبان روشن و خاموش میشود، میبینم. نور بیرمق قبل از غروب از آنسوی پنجرهی بیپرده افتاده روی […]