۱. غروب یک روز جمعه است، اردیبهشت ۹۴، مبلها را تازه آوردهاند و داریم خانهی مشترک را میچینیم. میز ناهارخوری هشتنفره را گذاشتهایم جلوی پنجرهی بزرگ تراس. کنار میز ایستادهام و دارم لامپ قرمز نئونی را که آنسوی اتوبان روشن و خاموش میشود، میبینم. نور بیرمق قبل از غروب از آنسوی پنجرهی بیپرده افتاده روی نصف صورتم و افق دیدم به بیشترین حد خودش رسیده. هم پایین پنجره را میبینم و هم دوردست اتوبان را. درست پایین پنجره ماشینها در ترافیک ایستا و غمانگیزی گیر افتادهاند و کم مانده باران بزند. اتوبان نواب در حزن فرو رفته و من از جایی پشت سرم، مثل یک دوربین شاید، خودم را که کنار میز پشت پنجره به اتوبان زل زدهام، میبینم. انگار که در حال تماشای یک نقاشی از ادوارد هاپر باشم. مثلا نقاشی زنی که روی تخت نشسته، زانوها را کمی بالا آورده، دستهایش شل و ضربدری روی زانوهاست و از پنجرهای بیپرده به بام ساختمانهای اطراف خانهاش نگاه میکند و احتمالا آنقدر غرق در فکرهایش شده که اصلا یادش نمیآید به چه چیزی فکر میکند. برای یک آن فکر میکنم اینجا پشت میز بزرگ غذاخوری، آن صندلی که ضلع شمالی میز است و منظرهاش پرسپکتیو اتوبان است، شاید همان خلوتیست که در این خانهی نو پیدا خواهم کرد. جایی که قرار است از بعد از ظهر بنشینم و تا پاسی از شب بنویسم. اما نیست. همان دور و بر است اما آنجا نیست. دیگر هیچوقت نمیتوانم از کنار آن میز، آن لحظهی طلایی روح غمزدهی اتوبان نواب را ببینم. اما تصویر گرهخوردهی خودم با نقاشی ادوارد هاپر از ذهنم پاک نمیشود. کجاست این خلوت شخصی؟
۲. اسمش را گذاشتهایم «خلوت شخصی» اما انگار همان تنهاییست با سس اضافه. هرقدر تنهایی پر از بار منفی است و آزاردهنده و غمانگیز، خلوت شخصی انگار بار مثبت دارد و از آن اندوهناکی خبری نیست. تنهایی مثل زندان انفرادی است، میگویند انفرادی شکنجه است چون آدم را از تمام جهان جدا میکند و با خودش روبهرو میکند و این مواجههی با خود است که زندانی را خرد میکند. آدم در این تنهایی با تیرهترین نقاط تاریک روحش گره میخورد و در عمق این باتلاق فرو میرود.
تنهایی تنها کسیست که همهجا با ماست: وراجی نشسته در فضای خالی جمجمه، و یک لحظه هم آدم را تنها نمیگذارد: «باید غذا درست کنی، صورتت را بخاران، به قسطی که پنجشنبه قرار است واریز کنی فکر کن. چقدر امروز زشت شده بودی. راستی بالاخره میخواهی گلدان آبی را بخری یا گلدان سبز را؟ هوا چه خوب شده ولی چقدر تحقیرآمیز بود که آن ماشین رد شد و از پنجرهاش آشغالها را انداخت جلوی پات، وقتی بمیری فقط تو میمانی و من، کاش اقلا الان یک موسیقی از ویوالدی پخش کنی گوش کنیم…» و آدمها انگار هر کاری میکنند تا از این لحظه فرار کنند. صبح تا شب سگ دو میزنند تا شب خسته روی بالش بیفتند، اما آخر شب، وقتی سر بر روی بالش میگذارند، او نشسته بر جایگاه متکلم وحدهاش، در فضایی خالی، همچو سلطانی خسته از کمینی چند ساعته برای شکار، مغزشان را کار میگیرد و بر اریکهاش سروری میکند. آدمها نمیدانند که تنهایی همهجا هست، در سر گذاشتن روی بالش، در مواجهه با عمق خطوط قرنیه در آینهی دستشویی به وقت مسواک زدن، وقتی که شامپو روی سر میریزیم، زیر دوش میرویم، آب موها را خیس میکند و چشمها را میبندیم و تاریکی زندان انفرادی را، مهآلودگی فضای خالی درون جمجمهمان را میبینیم، در همهی صبحهایی که از خواب بیدار میشویم و گیجی نمیگذارد بفهمیم امروز چه کارهایم، تنهایی ما را رها نمیکند.
خلوت شخصی لبهی دیگر این چاقوست. خلوت شخصی انگار جا و زمانیست برای تنها شدن با خود. اما تنها شدنی دلنشینتر از آن تنهایی کلیشهای، گویی او فرشتهی پیر و غرغرویی روی شانهی چپ باشد و این یکی یک حوری زیبا از شانهی راست. انگار که آدم با خودش روبهرو شود و بعد از این مواجهه حالش خوب شود، مثل دیدار یک دوست قدیمی. خلوت شخصی کاری میکند که آدم تنهاییاش را دوست داشته باشد. مثل گروگانی که به گروگانگیرش وابسته میشود. جوری که دلت میخواهد دست تنهاییات را بگیری، تمام جادههای شب را با او طی کنی، تمام غروبها را با همراهیاش تا انتهای غم بروی، روی عرشهی کشتیهای متروک به گل نشسته رو در رویش بنشینی و بدانی تمام وسعت دریا را در بودن همین خلوت شخصی میشود خلاصه کرد. داشتن خلوت شخصی یک انتخاب آگاهانه است، از سر عجز و انزوا و یا افسردگی نیست. در عین حال که جلوی بودن با دیگران را نمیگیرد، تلاش مفیدیست برای برقراری رابطه با خود.
۳. آدم وقتی ازدواج میکند فکر میکند دیگر وقتش رسیده که با تنهایی خداحافظی کند و یادش میرود که تنهایی سر جهازیست برای تمام زندگی. همسر من، هم شریک زندگیام است و هم شریک کارم، و همین شراکت همهجانبه است که باعث میشود هر دویمان بیشتر نیاز به خلوت شخصی را حس کنیم. نه این که با هم بودن شیرین نباشد، نه! همانقدر که هر روز با هم سر کار رفتن و با هم غذا پختن و با هم ظرف شستن و سفر رفتن و حتی با هم ولو شدن جلوی تلویزیون و مسخره کردن کلیپهای خوانندگان تازهکار شیرین است، داشتن خلوت شخصی هم شیرین و لازم است. اگر تنهایی نباشد، با هم بودن هم فرصت بروز تمام و کمالش را پیدا نمیکند. نوعی رابطهی دیالکتیکی بین این دو برقرار است.
در همان روزهای اول بعد از ازدواج است که میفهمیم اگر هر کداممان یک خلوت شخصی محترم داشته باشیم، با هم بودنمان هم عزیزتر میشود. داشتن خلوت شخصی را در بادی امر با جدا کردن پتوهایمان شروع میکنیم. یک روز صبح از خواب بیدار میشویم و میفهمیم عوارض داشتن پتوی مشترک این است که پتو فقط به یک نفر میرسد و آن یکی صبح با سرماخوردگی از خواب بیدار خواهد شد. این چه بردگی مدرنیست که آدم وقتی خانهی مستقل خودش را دارد نمیتواند اختیار لحاف خودش را داشته باشد؟ جدا کردن پتو ها شروعی میشود برای به رسمیت شناختن حق داشتن خلوت شخصی، جدا بودن و فضا داشتن، فضایی از آن خود. قلمروها مشخص میشود: نشستن روی تخت و تکیه دادن به دیوار اتوبان و گوش کردن به صدای ماشینها و کتاب خواندن مال من است و اتاق پذیرایی و هر اتفاق شخصیای که در آن برای همسرم میافتد مال او. قرار نیست خلوتهای شخصی هم را بفهمیم، فقط باید حق داشتن این فضا را برای هم قائل باشیم. این حق که ممکن است هر کدام از ما بخواهد برود بیرون برای خودش قدمی بزند یا حتی این که هر روز صبح که از خواب بیدار میشویم نیاز داشته باشیم برای چند دقیقه تنها باشیم.
۴. اما خلوت شخصی برای من پیشینهای بیش از سالهای ازدواجم دارد. بزرگتر شدن بیتاثیر نبوده، ولی شاید خانواده در تصمیمی ناگفته میخواستند اجازهی بیشتری برای کشف زندگی بدهند: «اگر قرار است کف خیابان بمیرد، اقلا کمی زندگی هم کرده باشد.» جو سال ۸۸ که یادتان هست؟ بیستویک سال دارم، احتمالا اولین بارهاییست که تنها سینما رفتن را کشف میکنم: سینما آزادی: فیلم «تنها دوبار زندگی میکنیم» فیلم روی تصویری از یک منظرهی سفید و برفی تمام میشود و موسیقی علیزاده تا روی پلهبرقی سینما آزادی با من میآید. میتوانم سازها را از هم تفکیک بدهم اما اسمشان را نمیدانم. مثل صدای کمانچه است در یک فضای خالی، با صدای باد و صدای قدم های مرد توی فیلم که کمکم با تصویر خودش در مه فرو میرود و موسیقی روی برف سفید میایستد. از پلههای سینما آزادی به شب شهری که از پشت شیشه پیداست نگاه میکنم. آسمان تاریک است و چراغهای شهر روشن، روشن، خاموش، روشن و چشمکزنند. به حسرتی که فیلم از آن حرف میزد فکر میکنم. به شهری که چراغهایش با هزار آرزو روشن میشوند و با هزاران حسرت خاموش. به خیابان که میرسم سرما مینشیند روی صورتم. لپهام یخ میزنند و بیشتر این هوس به جانم میافتد که همین حالا یک جای برفی مثل تصویر آخر فیلم گیر بیاورم و با صورت در برف فرو بروم و همان جا بمیرم. اما نیست. کسی با من نیست که با او راجع به فیلم گپ بزنم، میخواهم تمام حسی را که از فیلم گرفتهام در شهر پخش کنم، حس عجیب بیحسرت زیستن، دلم میخواهد شکمم را بچسبانم به تن آسفالت خیابان و تا خانه سینهخیز بروم. دوست دارم راه کش بیاید تا بیشتر مجال فکر کردن به فیلم را داشته باشم اما در چشم برهم زدنی از وزرا رسیدهام به چهارراه ولیعصر و تنها چیزی که شهادت میدهد پیاده آمدهام خستگی ماهیچههای پاست. مغزم خاموش بوده و تمام راه در فیلم غرق بودهام. آدمها را، مغازهها را، اتوبوسها را، چراغ قرمزها را، هیچکدام را ندیدهام. به یکجور بیخودی عظما رسیدهام انگار! به خانه که میرسم به مادرم نمیگویم تنها سینما رفته بودم. میگویم کسان دیگری هم بودهاند…
۵. هنوز همان سالهای ۸۸- ۸۹ است. پیاده از چهارراه ولیعصر تا کارگر آمدهام، درگیر همهی تصمیمهایی هستم که باید بگیرم. تغییر رشته از برق قدرت به هنر، پیدا کردن یک شغل بهتر با جنگ اعصاب کمتر، این که برای تولد دوستم باید چه کار کنم؟ اما حتی در مورد خریدن یک جفت جوراب قرمز راهراه برای خودم هم نتوانستهام به نتیجه ای قطعی برسم. همهچیز انگار درهم گره خورده و این ترم دارم مشروط میشوم. همینطور که به پیاده رفتن ادامه میدهم، انگار یک کات میخورد به زمان زندگیام. خودم را نشسته روی کفپوش موکتی موزهی هنرهای معاصر پیدا میکنم، جلوی نقاشی جکسون پولاک. دو بار دیگر، قبلا، تمام گنجینهای که فرح جمع کرده بود را دیدهام. اما حالا زمان جایی بیرون از من به حرکتش ادامه میدهد و من در سکونی فیزیکی، با ذهنم روی نقاشی جکسون پولاک راه میروم. با سیاهها از قوطی رنگ سر میخورم و از روی قلممو ریخته میشوم روی بوم. پاشیده میشوم. سیاهها روترند. قبل از آن سفیدها پخش شدهاند. سفیدها تمام بوم را گرفتهاند، رنگهای زیرین را خوردهاند، سبزها و نارنجیها را پوشاندهاند. اما نه اشتباه کردم، جکسون بعد از ریختن سیاهها، قوطی را روی زمین گذاشته، صاف ایستاده، سیگار را روی لبش جابهجا کرده و از بالا به پارچهی بوم نقاشیاش که روی زمین پهن بوده نگاه کرده، بعد شاید پایش به قوطی زرد خورده. احساس کرده کمی زرد میتواند همه چیز را از بوم بیرون بکشاند و کار را با زردهای کم و پخش روی نقاشی تمام کرده. در ذهنم رنگها را مرحله به مرحله پاک میکنم: زردها، سیاهها، تمام آن سفیدها، سبزهای سدری و نارنجیها، تا به زمینهی قرمز هندی میرسم که هنوز هیچ لک رنگی رویش نغلتیده. از آشوب به سکوت رسیدهام. و در این مدت که من اینجا نشسته بودم، وراج متکلم وحدهی توی جمجمهام، عوض حرف زدن نشسته و حسابکتاب کرده و همهی آن امور سردرگمم را نظم داده. به قول ویلم دکونینگ «این پولاک بود که یخها را شکست.» جکسون پولاک حتا از نشستن توی توالت و زل زدن به کاشی و موزاییکها و پیدا کردن تصاویر معنیدار از طرح درهم کاشی هم مغزخفهکنتر است. مغز را خفه میکند میگذارد همهچیز یک جایی در آن جمجمه سامان بگیرد.
این اولین باریست که پی میبرم میشود فکر را خاموش کرد. شهود، تجلی، آینهی ناگهان، هر اسمی که میشود رویش گذاشت، مهم نیست. مثل لحظهی رسیدن به اوج لذت است. وقتی که آدم دیگر هیچچیز نمیخواهد جز غرق شدن در قرمز هندی بوم نقاشی. مثل ترکیدن و پخش شدن فوارههای دوپامین در مغز است: یک آتش بازی باشکوه در آسمان تاریک جمجمه، بردن تابلوی شب پرستارهی ونگوگ به زندان انفرادی آن وراج. یک لحظهی قطع و یقینیست، اگر همان لحظه بیفتی بمیری، در اوج خوشبختی بشری مردهای. بعدها این لحظه را با کیفیت بالاتری دوباره پیدا میکنم، روی دریاچهی شهیون، بهار ۹۷. سوار قایقیم. موتور یاماهای قایق آب را پشت سرمان موج میاندازد. قایق نارنجیست و آب یشمی. آفتاب تند خوزستان برای چند دقیقه پشت ابر میرود. امتداد افق نگاهمان یک خشکی کوچک است، دور تا دورمان آب است و دور همهی آبها را در دوردست کوه گرفته. شدهایم مثل سنگی که در دریاچه افتاده و حلقههای آب احاطهاش کردهاند. نگاهم که به آن جزیرهی کوچک خشک میافتد، با این که تنها نیستم، حس میکنم تنهای تنها روی سطح دریاچه شناورم. حرکت سیال موج آب با نبض خون در رگهام هماهنگ شده. کار تمام است. فکر میکنم اینجا و این لحظه، خوشبختترین زمان است برای مردن. تا تاریکنای سبز دریاچه فرو میروم. زمان ایستاده، همهچیز از مغزم پاک شده. به خلوتترین لحظهی ذهنم رسیدهام. خالی و رها. ولولهی ملنگی از نوک انگشت پاهایم وول میخورد، روی سطح پوستم موج میاندازد و بالا میآید. آفتاب که از پشت ابر در میآید دوباره میآیم روی قایق نارنجی. موتور یاماها دوباره روی آب پشت سرمان موج میاندازد و لبهی جلوی قایق، آب پیش رویمان را میشکافد.
۶. در فاصلهی بین دیدن تابلوی جکسون پولاک تا غرق شدن در دریاچهی شهیون شروع میکنم به گشتن دنبال مجموعهی مغزخفهکنها. هر چیزی که سمت راست مغزم را کار بگیرد و بتواند آن وراج انفرادی کناری را خفه کند. یاد میگیرم که هر وقت زیادی فکرم شلوغ است باید ور سمت چپ مغزم را خاموش کنم. باید همهی فکرها را از راه دستها بیرون بریزم. مغز با دست رابطه دارد. با خمیر مجسمه میسازم، با چکش و مغار به جان چوبها میافتم، حتی تذهیب یاد میگیرم. در جزءجزء رنگگذاری روی کاغذ، در چکیده شدن رنگ وسط سطح ماسکه شده، در تمرکز وحشتناک برای رسیدن به نازکرین دورگیری سطوح با قلم تک مو، رازی هست که مغز را خاموش میکند. این کار آنقدر از مغز فضا میگیرد که دیگر جایی برای فکرهای مشوش باقی نمیگذارد. شاید قضیه فقط تمرکز است. هرازگاه گیاه تازهای میگیرم و وقتی میخواهم در گلدان بکارمش، پروسهی انجام این کار را تا حد ممکن کش میدهم. دستکش دستم نمیکنم. دستها را در خاک فرو میبرم. فرو رفتن تیغهای کاکتوس در دست هم بخشی از پروسه است، گریزی نیست. باید همهچیز را لمس کرد. درگیر بافت سطح گیاه، شکل پیچ و تاب ریشه، ریز و درشتی ذرههای خاک و الیاف کوکوپیت میشوم. در تمام ساعتهایی که با گلدانها ور میروم مغزم خاموش است. مغز خاموش کنی در کارهای روزمره هم سر و کلهاش پیدا میشود، تا به حال کلم خرد کردهاید؟ چاقوی ارهای لایهلایه مینشیند روی کلم. بنفش کلم با مرزهای سفید نقش میافتد و رد چاقوی ارهای هم خطوط خودش را رج میزند. هر چند که این کارها عظمت نشستن جلوی نقاشی جکسون پولاک را ندارند، اما در عملکرد محترمند. میتوانم ساعتها بالای سر گلدانهایم بایستم، تماشایشان کنم، صدای رشد کردنشان را بشنوم و نفهمم زمانی بر من گذشته. مثل وقتهایی که چشم دچار خیرگی میشود. نگاه روی یک نقطه ثابت میماند و آدم دلش نمیخواهد قرنیه را حرکت دهد.
مغز خاموش کردن نوعی اعتیاد است. لذتبخش است اما کمکم آدم را از واقعیت جدا میکند. آن وراج نشسته در جمجمه بخش بزرگی از واقعیت آدمیست، نبودنش بحران وجودی ایجاد میکند. اعتیاد به خفه کردنش کتمان کردن خود است. باید برگردم به سلول انفرادی، با وراج روبهرو شوم، اما اجازهی متکلم وحده شدن را از او بگیرم. مونولوگهای یک طرفهی او باید به دیالوگ تبدیل شوند. این تنها راه ترک اعتیاد و بازگشت به واقعیت است.
۷. آن وراج نشسته در جمجمه، همیشه هم که آنقدر نچسب و دوستنداشتنی نبوده. حتما بوده وقتهایی که میشده با او وارد دیالوگ شد. اصلا مگر نه این است که هر کلمهای که مینویسم از فیلتر او رد میشود؟ بیشتر چیزهایی که مینویسم از گشتن در شهر شکل می گیرند. دیدن شهر اوج زمانهاییست که صدای وراج را میشنوم.
با اینکه ماشین همیشه در پارکینگ است و گواهینامه همیشه در کیفم، اما رانندگی نمیکنم. رانندگی خلوتم را از من میگیرد، تماشای ریزریز شهر را. در مترو آدم نمیتواند برای خودش باشد. مترو حتا حداقلهای حباب روانی را هم رعایت نمیکند. همان فضای نادیدنی دور هر آدم که اگر بقیه بدون خواست او واردش شوند، آدم احساس امنیت را از دست میدهد، معذب میشود. حباب روانی مجموع جسم آدم است با فضای تنهایی دورش و مترو اصلا جای این قرتیبازیها نیست. تاکسی هم برای خلوت با تنهایی جای خوبی نیست. مرد بغلدستی پاها را باز میکند و در گشادترین حدی که میشود روی صندلی نشست، مستقر میشود. راننده شروع میکند به غر زدن و بحثهای سیاسی و گویندهی جیغجیغویی از توی رادیوی ماشین داد میزند: صبحت به خیر جوان ایرانی! اتوبوس کیفیت ویژهای دارد که قابل مقایسه با تاکسی و مترو نیست. فاصلهی صندلیات با راننده و آدمهای دیگر حساب شده است. پنجرههای بزرگ دارد و اگر تبلیغی روی شیشهها نباشد، شهر منظر چشم میشود. اما شهر را باید بیواسطه تجربه کرد، از آن طرف شیشه. ترجیحم برای پرسه زدن در شهر پیادهرویست. برای نوشتن هر متن باید ساعتها شهر را پیاده گز کرده باشم. پیادهرویها از سالها پیش شروع میشوند: سال کنکور.
حال و حوصلهی مدرسه و کلاسهای کنکور ریاضیاش را ندارم. دوست دارم در متروکِگی ساختمان قدیمی مدرسهی ژاندارک برای خودم گم شوم. یواشکی در زیرزمینش پرسه بزنم و یک آمفی تئاتر کشف کنم یا در ساختمانهای دیگر، وسایل کسانی را که قبلا آنجا بودهاند زیر و رو کنم. اما همیشه صدایی پیدا میشود که این تنهایی را تبدیل کند به ترس و تنهایی. آن متروکِگی روحزده به چکیدن قطرهی آبی بند است تا سکته بیندازد در جان آدم. تنها نیستم، دور و برم پر از تنفس ارواح فراموش شدگان است. چشمهای سرایدار که روی هم میافتد از مدرسه جیم میزنم. تک و تنها راه میافتم در دارالخلافهی ناصری. مثل بار اول عاشق شدن است. شهر را به وراج نشسته در سرم نشان میدهم. باهم دیوانهی عتیقههای سه راه منوچهری میشویم. راه میافتیم و آنقدر میرویم تا به یک باغ خلوت و دنج میرسیم. عکسش را روی اسکناس صد تومانی دیدهام. آنجا باغ ملیست. عادت میکنم هر روز با خودم کتاب ببرم و روی نیمکتهای آنجا بخوانم. از کتاب که خسته میشوم به ساختمانهایش نگاه میکنم، به سرستونها، نقشها، حتی تنهی درختها و در همهشان کیفیتی از زیستن را پیدا میکنم که بعدها میفهمم فقط در یک خلوت شخصی میشود پیدایش کرد. یک سررسید با خودم میبرم و هر روز در آن چیز مینویسم. باغ ملی از آن سال تا امروز برایم تجسم واژهی وطن میشود.
پرسهزنی از همانجا شروع میشود. اگر بشود مسیری را پیاده رفت پیاده میروم تا فرصت بیشتری داشته باشم برای فکر کردن. وقتی میخواهم کفش بخرم،کفی کفش را متناسب با پیادهرویهای طولانی انتخاب میکنم. کیفی بر میدارم که دستهایم را آزاد نگه دارد، تا دستها را در جیب فرو کنم و با فراغ بال راه بروم. پرسهزنی ور سمت چپ مغزم را بیدار میکند. سمت کلامی و نوشتاری.
خیابانهایم را پیدا میکنم. هر خیابانی مال فکر خاص خودش است، آدم آن فکرهایی را که توی اردیبهشت خیابان هانری کربن میکند نمیتواند در عصر پاییز خیابان هدایت داشته باشد. هوای تهرانی که علی اکبر داور رویش قدم میزده با خیابانهای کرباسچی یکی نیست. حتی موسیقیای که در هر خیابان میشود گوش داد هم فرق میکند. رولینگ استونز را نمیشود در عودلاجان شنید و با این که موسیقی پای ثابت پرسه است اما صدای شهر همیشه باید در پسزمینه باشد. صدای شهر همان چیزیست که مرا در واقعیت نگه میدارد. نمیگذارد در هالهی مرموز جزئیات ساختمانها دفن شوم و مغزم خاموش شود.
همیشه دوست دارم راه طولانیتر شود. راه جانانانه باشد. فرصت داشته باشم در مسیر یک ایده را بپرورانم، لبریز شوم از ایده. پرسهزنیها تنها زمانهایی هستند که آن وراج نشسته در فضای خالی مغز را میشود تحمل کرد و حتی دوستش داشت. با آدم همراه میشود. با موسیقی کوئین و رولینگ استونز و نیروانا میآید به تماشای شهر و ما مشغول گفتوگو میشویم. دربارهی شهر، دربارهی متروکهها و آدمهای فراموششدهشان، کوچهها، کاشیها، خاطرهها و در خلال همین گفتوگوها ور سمت چپ مغز شروع به نوشتن میکند و نوشته را مدام تکرار میکند، تا به جایی برسم و بتوانم متن را پیاده کنم. وقتی میرسم آنقدر خستهام که رمقی برایم نمانده.
زندگیام بین لحظههای اعتیادآور مغزخاموشکنی و زمانهای طولانی پیادهروی و مکالمه با وراج دو شقه میشود. هنوز چیزی برای متعادل کردن روشنی و خاموشی ورهای راست و چپ مغز کم است. باید نخ و سوزن بردارم و این دو ور را به هم بدوزم. یک ریسمان، یک مسیر رفت و برگشتی میان این دو لازم است. به یک حالت سوئیچ کردن ارادی بین این دو وضعیت نیاز دارم. به نوعی کلیت، سلوک، هستیشناسی تنهایی.
۸. شب است و سوار اتوبوسم و در جاده. باز شدهام تنها چشم باز و بیدار، گویی که چشمهای رانندهی اتوبوس با نخی نامرئی به چشمهای من گره خورده باشند، و این واهمه هرگز تکراری نخواهد شد، که اگر من بخوابم راننده هم خوابش میبرد.
ششهفت سالی هست که دانشجو شدهام و همیشه مسافر، و برای کسی که سالها مسافر باشد، لذت جاده از رسیدن به مقصد بیشتر است. لذت چشمک زدن چراغهای کنار جاده، شنیدن صدای مسافرانی که کفشها را کندهاند و با دهان باز خروپف میکنند، و شاگرد شوفری که کنار راننده مینشیند و هفت آسمان را بههم میبافد تا راننده خوابش نبرد. و اگر این قصهها افاقه نکرد، آهنگی قدیمی میگذارد، با ریتمی که مختص جاده است. فرقی هم نمیکند هایده و حمیرا باشد، سیبل جان و ابراهیم تاتلیس یا حتا ادیت پیاف! هر کدام که باشد شکل جاده را به خودش میگیرد، چرا که همراه میشود با صدای کلفت مردانی که در این تاریکنای شب، چیزی ازلی و اساطیری در صدایشان موج میزند. در میان مکثهایشان نگاه به جادهی پیش رو میدوزند، آهی میکشند، سیگاری میگیرانند و دوباره سخن از سر میگیرند.
بین مسافرها همیشه سربازی هست که نیمه شب از خواب میپرد، نگاهی به دور و برش میاندازد و دوباره میخوابد. مهم هم نیست لباسش چه رنگیست یا از کجا آمده، سرباز پای ثابت تمام سفرهای جادهای من است. سرباز همیشه بیقرار است و وقتی سرش را به شیشه تکیه میدهد، میشود انعکاس فکرهایش را از تصویر روی شیشه خواند. سرباز از جاده متنفر است، چه در راه خانه باشد و چه در راه پادگان، میخواهد جاده حذف شود و مسیر به مقصد برسد. جاده زمانیست تلفشده، مثل همین دو سال از عمرش. برای سرباز جاده و برجک نگهبانی یکیست، این تنهایی کشنده است و فقط امید تمام شدنش است که میگذارد تلخ چون قرابهی زهر همهی این روزها بر او بگذرند.
بقیهی مسافرها معمولا صورتشان را به مخمل کثیف صندلیها میچسبانند و خوب میخوابند، اما در توقفهای پلیسراه بیدار میشوند، میروند دستی به آب میرسانند، یا سیگاری میکشند و برمیگردند. توقفگاهها صدای جیرجیرک میدهند و بوی چای دارچین. و همیشه سگی ولگرد دورتر از ساختمان راهش را به سمت بیابان پی میگیرد، او هم مسافر است…
جاده با تمام تکرارش، هرگز تکراری نمیشود. هر بار که اسمت را فریاد میزند، میدانی که شاید این آخرین بار باشد. میدانی باید کسی را که به بدرقهات آمده محکمتر ببوسی. چرا که جاده با صداهای بسیاری فریادت میزند، صدای شاگرد شوفری که مقصد را داد میزند تا ترغیبت کند، صدای موتور ماشین، صدای فشفش برق فشار قوی، صدای بوق کامیون و صدای وسیع سکوت. من، دارم آلبوم شب سکوت کویر کلهر و شجریان را گوش میکنم و همهی این صداها را هم میشنوم. میتوانم خودم را ببینم که روی وسطترین صندلی تکی اتوبوسی که در جادهای در شب با سرعت میرود نشستهام یکه و تنها. مثل اتوبوسی که یکه و تنها به دل جاده زده. انگار که به قول رودکی با صدهزار مردم تنهاام و بیصدهزار مردم تنهاام. جاده با خودش سلوک میآورد…
از پس نوای شجریان چیز دیگری سر میرسد، ناخواسته، صدایی در جمجمهام میپیچد: «شب است و سکوت است و ماه است و من…» ، قرنیه ام روی نقطهی گریز جاده ثابت مانده، روی همهی چیزهایی که میدانم ورای این سیاهی وجود دارند. همهی چیزهایی که مجبورت میکنند بروی و دل تاریکی را بکاوی و اشک بریزی برای گمگشتگی خودت. «فغان و غم و اشک و آه است و من/ شب و خلوت و بغض نشکفتهام/ شب و مثنویهای ناگفتهام… من امشب خبر میکنم درد را…» من این مسیر را بارها رفتهام. بارها، دنبال آن چرا، آن کجا، آن گم شده، آن وهم ورای تاریکی گشتهام، در شهر، در اشیای قدیمی، در تاریخ، در خیابان، در ساختمانهای متروکه، در خاک توی گلدانها، در اعماق یشمی آب و نیافتهام که پشت تاریکی چیست. تنها میدانم که سلوک خلوت جاده خاطرههایی را روشن میکند که از آن من نیست، این خاطرههای چشمکزن، مال گمکردهی اساطیری من است. مثل خاطرهی آخرین نگاه به دیوارهای خالی خانهای، که یک جنگزده دارد برای همیشه از آن میرود، آن آخرین نگاه! من، که دارم در دل شب با سرعت در یک جاده میروم، در خانهای که یک جنگزده ترکش میکند جا ماندهام. تصویر خلوت شخصی من همین است. گفتم که جاده سلوک خودش را دارد…
مطالب دیگر این پرونده:
عکس از عباس کیارستمی
نظرات: بدون پاسخ