مواجهه، عنوان مجموعه جستارهایی است که از کوندرا در سال ۲۰۰۸ به چاپ رسیده؛ جستارهایی که میکوشند با شورمندی از شأن هنر و زیبایی در عصری که دیگر چندان ارزشی برای این دو قایل نیست، دفاع کنند. کوندرا از هنرمندانی مینویسد که همچنان اهمیتشان را برای او حفظ کردهاند و آثارشان به ما کمک میکند که درک روشنبینانهتری از معنای انسان بودن در جهان امروز را داشته باشیم. در این جستارها مضامین مورد علاقهی او، نظیر خاطره و فراموشی، تجربهی تبعید، هنر مدرنیستی و تأملات شخصی او پیرامون آنها آمده است. بدین معنا مواجهه در واقع در امتداد مجموعه جستارهای پیشین او، یعنی «هنر رمان»، «وصایای تحریف شده» و «پرده» قرار میگیرد.
متن پیش رو ترجمهای است از مروری که هارپر کولینز در on the seawall بر این مجموعه نگاشته است.
مترجم: نسترن صارمی
جستارهایی در باب هنر پس از مرگ آن
«مواجهه»، چهارمین مجموعه از جستارهای میلان کوندرا در زبان انگلیسی و شاید آخرین آنها باشد. متأخرترین این نوشتهها بین سالهای میانی دههی ۹۰ و سال ۲۰۰۸ به چاپ رسید؛ او در این نوشتهها به موضوعات مورد علاقهاش رجعت کرده است؛ عناوینی چون دفاع از رمان مدرن و ماهیت نفس در جهانی که مستعد توتالیتاریسم است. اما به نظر میرسد «مواجهه» حاوی پیامی تلختر، هراسآور و غایی است: «این حس که ما به عصر پساهنر رسیدهایم، در جهانی که هنر در آن میمیرد، زیرا احتجاج به هنر، حساسیت و عشق به آن در حال مرگ است». در «مواجهه» این تجلیلها ضد یکدیگر عمل میکنند.
تنها یک جمله از کوندرا در «جایی در فراسو»، جستاری در هنر رمان، همه چیز را برای من به عنوان یک نویسنده تغییر داد: «متوجه شدم که تمامی ساز و کارهای روانشناختی که در رویدادهای تاریخی (به ظاهر غیرانسانی و خارقالعاده) در کارند همانهایی هستند که موقعیتهای شخصی (کاملا معمول و بسیار انسانی) را سر و سامان میدهند». این ایده در مذمت نویسندگانی است که بر انگیزهها و محرّکهای سیاسی ضمنی در هر نوشتهای تأکید دارند و اثر خود را نوعی تخطی از قدرت میدانند. آنها در ساحت اخلاقی بالاتری زندگی میکنند. اما کوندرا چنین چیزی را نمیپذیرد. او در “فهرستهای سیاه، یا قطعهای در ادای دین به آناتول فرانس”، مینویسد: «معمّا یا راز وجودی در پس یقین سیاسی ناپدید میشود».
کوندرا، آناتول فرانس را رماننویسی مییابد که آوانگاردها به خاطر ابهامات و دشواریهایی که در تحویل آثار او به یک «عقیده یا رویکرد مشخص» با آن مواجه بودند، بدنام کرده بودند. به هر ترتیب «آنها که توانستند نام او را برای یک قرن در فهرست سیاه نگه دارند نه رماننویسها، که شاعران بودند. بهویژه سوررئالیستها… آوانگاردهای حریصِ جوان از اعتبار بیش از حد رسمی فرانس به خشم آمده بودند. مثل شاعران غزلسرای اصیل، نفرتشان را بر واژگان کلیدی مشابهی متمرکز ساخته بودند: آراگون، مرد مرده او را به خاطر خصلت طعنهآمیز (آیرونیک) آن سرزنش کرده؛ الوار به دلیل شکگرایی و آیرونی، و برتون به خاطر «شکگرایی، واقعگرایی، بیروح بودن».. برای من “بیروح بودنی” که برتون بدان اشاره میکند کمی آزاردهنده است: آدم نامتعارف بزرگی چون او چطور توانسته آن نعش را به تازیانهی چنین واژهی فرسوده و کیچی بنوازد؟»
آوانگاردهای چک هرگز کوندرا را بابت آنچه «اطوار خودپسندانه» او مینامیدند، نبخشیدند. در سال ۲۰۰۸، آکادمی متعصب به نام هرادیلک در پراگ که کارش پژوهش دربارهی رژیمهای توتالیتر است از گزارشی از پلیس پرده برداشت که حاکی از آن بود که کوندرا در سال ۱۹۵۰ یک خلبان جوان اهل چک را که برای سرویس اطلاعاتی امریکا خبرچینی میکرده را لو داده است. کوندرا در سال ۱۹۴۸ به حزب کمونیست پیوست و تا سال ۱۹۵۴ که به مسکو رفت، همچنان از رژیم وقت چک حمایت میکرد. مخالفان پیشین از کوندرا خواستند تا «اشتباهش» را بپذیرد. در سوی مقابل، کسانی چون سونیا زیمانکوا، تاریخنگار هنر، اصرار داشتند که حتی اگر او خبرچینی کرده باشد، «این مسئله خللی در وجههی اخلاقی او وارد نمیکند». اما کوندرا با تلفیق دو سوی دعوا هر دو موضع را رد کرد: «ما همگی از حیث اخلاقی مخدوش هستیم».
او همچنان دو گروه را از هم متمایز میکند: «کسانی که نزاع سیاسی برایشان از زندگی واقعی، هنر و تفکر اهمیت بیشتری دارد و آنها که معنای سیاست را در خدمت زندگی واقعی، هنر و تفکر قرار میدهند». برخی از اظهارات نغز کوندرا انگار خطابشان به برخی از دوستان شاعر من بوده باشد: «سلین روحش هم خبر نداشت که این تقلیل دادن زیباشناسی به امر زبانشناختی در آینده به یکی از اصول موضوعهی بلاهت آکادمیک تبدیل بشود».
شاید بهترین جای «مواجهه» پرترهای است که کوندرا از هنرمندان «متفاوت و تنها» ترسیم میکند- رماننویسانی چون بهومیل هرابال، یوزف اسکروسکی، کورتزیو مالاپارته، و رنه دپستر، فرانسیس بیکن نقاش، و لئو جاناسک آهنگساز، که همگی در طول سالهایی که مشغول کار بودند کمتر شناخته شده و قدر دیدند. «متفاوت و تنها». اما چهرههای دیگری در این میان سر بر میآورند: داستایوسکی، فلینی، روث، کافکا، سلین، مارکز، فوئنتس، بارت، والری، کیس، برشت. اینکه آدمهای درسخوانده و باسواد اثری چون «بازماندهی ورشو»، که «بزرگترین یادمانی است که به هولوکاست پیشکش شده» را نمیشناسند، او را به خشم میآورد… «اگرچه آنها پیکار میکنند تا نگذارند جنایتها فراموش شوند. اما بعد شوئنبرگ را از یاد میبرند».
قطعاتی در مواجهه هست که به تکرار مشاهدات پیشین نویسنده دربارهی افول نفس مدرن و قابلیت رمان در بیان عمیق احساس پرداختهاند. اما این ایدههای بازگو شده، چنانچه در «نامهای سرگشاده به مناسبت تولد کارلوس فوئنتس» آمده، ارزش دوباره شنیدن را دارند. کوندرا در جستار آغازینش دربارهی بیکن برخی از گزندهترین پرسشهای خود را به شکلی دیگر بیان میکند: «تا چه میزان تحریف، فرد همچنان فردیت خود را حفظ میکند و محبوب همچنان محبوب باقی میماند؟». آنجا که از بیکن و بکت حرف میزند به شکلی موجز به مرگ مدرنیسم اشاره میکند: «زیرا مدرنیسم آنها، مدرنیسمی است که به پایان راه رسیده و دیگر با “مدرنیتهی مدها” که بازاریابی هنر آن را هدایت میکند جور درنمیآید».
جملهی دیگری از کوندرا که من سالهاست به آن اعتقاد دارم: «معیار بلوغ: توانایی مقاومت در برابر سمبلهاست». مثل سمبلهایی که در بازاریابی به آنها برمیخوریم.
مطالب دیگر این پرونده:
نظرات: بدون پاسخ