پروندهی آرمانشهر (۴)
*
باید از چیزی کاست،
گر بخواهیم به چیزی افزود.
هرکس آید به رهی سوی کمال.
تا کمالی آید،
از دگرگونه کمالی باید.
اقتباسی آزاد از شعر «مانلی» نیما یوشیج
دریاچه نگینی فیروزهایست در میان تپههایی که پاییز بر آنها رنگ طلایی پاشیده؛ نگین مشجّری که انگار نقشهی گنگ شهری محو و دوردست بر رنگ آبیاش نقش بسته… ادریس انگشتر فیروزه را از روی طاقچه برمیدارد و با چشمهایی نمناک خانه را در میان صدای گریهی نوزادش ترک میکند. بلم را، که تکیه داده بر تنهی نخلِ میانهی حیاط، روی دوشش میگذارد تا به سمت میعادگاه همیشهاش راهی شود. خبر مرگ حاجقربان بیتابش کرده. بهخاطر میآورد که پیرمرد در بستر مرگ آن انگشتر فیروزه را به نشانهی عهد و پیمان در دستش گذاشته بود و گفته بود: «ادریس! این مردم ساده و نادان را به تو میسپارم. هیچ نادانی را به جرم ندانستن محکوم نمیکنند. تنها کسی که میتواند به حق میانشان داوری کند تویی؛ تو که خون شهیون در رگهایت جاریست.» ابرهای خاکستریِ آسمان دم غروب خبر از بارشی سیلآسا میدهند و باید تورش را از میان سد جمع کند. از جاده به سمت دریاچه سرازیر میشود. آنجا که مسیرِ پاکوب گم میشود در آبیِ بیکرانی که دور تا دورش را صخرههای بزرگ شنی احاطه کرده و چون اژدهایی عظیمالجثه تا دوردستها میخزد. آب سد پایین آمده و ردّپای قدیمی آب بر تن پولکی اژدها باقی مانده. پاییز که میشود دریچههای سد را رو به زمینهای زراعی اندیمشک باز میکنند و ماهیان با آن حجم بیکران آبها کوچ میکنند. میمانند ماهیان قمصوری که یا نای رفتن ندارند و یا تقلا کردن در همان عمق بیحاصل را به رفتن ترجیح میدهند. به ساحل میرسد. بلم را روی آب برمیگرداند. بلم هلالی است بافته از برگهای نخل و شاخههای نی. چکمههایش در گل ساحل فرو میرود و زلالی آب را کدر میکند. صدای پاروزدنهایش سکوت سد را میشکند. آخر او چگونه میتواند پا جای پای مردی بگذارد که ریشسفیدی و میانجیگریاش در همهی آن سالها نظم و صلح را میان آن مردمان تنگدست برقرار کرده بود؟ حاجقربان در او چه دیده که مسئولیتی چنین دشوار بر دوشش گذاشته؟
دستهای پرندهی سیاه بر فراز درهی شهیون به پرواز در میآیند، فریادی میکشند و لابهلای ابرهای سیاه گم میشوند. ادریس سریعتر پارو میزند. صخرههای بزرگ او را به کانالی تنگ هدایت میکنند، جایی که جریان آب قدرت بازوی بیشتری طلب میکند. آن سوی کانال، صخرهها همچون مردانی تنومند که دست در گردن هم انداختهاند، دایرهای بزرگ از آبهای فیروزهای را در آغوش گرفتهاند. باد توی صخرهها میپیچد و جیغ میکشد. بلم با موجهای بلند بالا و پایین میرود و همزمان شناورهای تور، که خطی ممتد تا آن سوی دایره کشیدهاند، به نوبت سر از آب بیرون میآورند. ادریس بلم را تا لبهی ساحل میکشاند و آن را تا نیمه روی سنگ تکیه میدهد. حصیری را که در زیر صخره پنهان کرده روی خیسیِ تختهسنگ میاندازد. تن یله میکند روی حصیر و آوازی را زمزمه میکند:
حصیر گرم گهواره به نرمی در برت داره
چشای خسته ازخوابت چو عکس ماه تو آبه
لالایی کودک خوبم برایت قصه میگویم
لالایی قصه از دریاست که رویش قایقی پیداست
هلالی شکله و سیمین میره بالا میاد پایین
تَه قایق پر از نوره یه مروارید تَه توره
صدف میلغزه و بیتاب میافته تو دل گرداب
یه ماهی هم توی آبه به زیبایی مهتابه
دعای مادره باهاش میاره گنجتو همراش
اگه بختت کنه یاری، بسازیم قصر مراوری
نه گوری نه خاطرهای، این آواز تنها یادگاری است که از مادرش دارد. ده ساله بود که مادرش را از دست داد. با همهی کودکیاش میفهمید که مادرش با اهالی گوراب فرق دارد. تصویر کمرنگی از آرامش و سکون و صدای آوازش وقتی برایش لالایی می-خواند در خاطر دارد. از حاج قربان شنیده بود که مادرش در یک روز طوفانی برای سر زدن به زادگاهش، درهی شهیون، رفته و هرگز باز نگشته. شهیون جسد مهلقا را هم به آنها پس نداده بود. ادریس میداند گوری که نام مهلقا را بر آن حک کردهاند خالیست و اهالی روستا آن را تنها محض یادبود این زن که آخرین بازمانده از اهالی شهیون بود ساختهاند.
ادریس گوشش از قصههایی که حاجقربان برایش از این آبادیِ غرقشده گفته بود و لابد خرافاتی هم چاشنیاش میکرده پر است. او میداند درست زیر پایش بقایای روستایی است که سالیان پیش اهالیاش را وادار به ترک آن کردهاند. دیوار سد با همهی عظمتش بالا رفته و اهالی شهیون به ناچار بار سفر بستهاند و هیچکس نمیداند به کجا کوچ کردهاند. شهیونیها عجیب مردمانی بودهاند. پیرمردان گوراب هنوز هم هوش و ذکاوت شهیونیها نُقل مجلسشان است و از این سرزمین افسانهها ساختهاند. آنها میگویند صداهایی که نیمهشب از سمت شهیون به گوش میرسد، صدای جنیّان و پریان است که توی خانههای متروک زیر آب زندگی میکنند. میگویند ماه که بالا میآید از شهیون صدای رقص و پایکوبی به گوش میرسد و هنگامهی غروب صدای عزا و شیون. بعد از آنکه آبهای فیروزهایِ شهیون مهلقا را در خود بلعید و هیچگاه جسدش را باز نگرداند، کمتر کسی جرأت کرده تا آن درهی وهمانگیز پارو بزند. اما گویی شهیون با ادریس مهربان بوده و همواره تورش را پر از ماهی کرده است. هراَزگاهی که دلش میگیرد، ماهیگیری را بهانه میکند تا دور از هیاهوی زن و فرزند لحظهای را آنجا آرام گیرد. زل بزند به چین و واچین آب و تصویر شهیون را که زیر آن پردهی فیروزهای موج میخورد در خیالش بازسازی کند.
گورابیها اما گویی از نژاد دیگری بودند. مردمانی خشک و تندخو که تنها به فکر اندوختن مال بودند. پدرش نیز از جنس گورابیها بود؛ همانطور که نامادری بدخلقش. ادریس روی خوشی از هیچکدام ندیده بود. او از همان کودکی یاد گرفته بود روزها را با خیره شدن به آب سد و شبها را با نگاه کردن به ستارهها رؤیابافی کند. مینشست روی تپهای مُشرف به سد، همانجا که حاجقربان با چرخدستیاش از آنجا عبور میکرد. حاجقربان به این بهانه که نفسی تازه کند، مینشست کنار ادریس که کمکم بلوغ داشت روی صورتش جوانه میزد و داستان شهیون و اهالیاش را برای ادریس تعریف میکرد. وقتی میدید فرزند رهاشدهی مهلقا، تنها یادگار شهیون، از تنهایی و فراموشی رنج میبرد، زیر بال و پرش را گرفت و صید ماهی و کشاورزی یادش داد. برایش همسری دست و پا کرد بیآنکه پدرش بداند چگونه پسرش از پس این سالها رنج بیمادری و تنهایی، بر دو پای خویش استوار ایستاده و اهالی گوراب روی سرش قسم میخورند.
حاجقربان بازماندهی نسلی بود که با اهالی شهیون مراوداتی داشته و دربارهی روزی که حکومت وقتْ عواملش را برای تخلیهی آبادی به آنجا فرستاده قصهها گفته. به ادریس گفته بود که آن روز همهی مردمان درِ خانههایشان را بسته بودند و کدخدای ده، که عاقلهمردی بوده، با سفرهای رنگین روی بلندترین و سبزترین تپه انتظارشان را میکشیده. هرچه باشد آنها مهمان بودهاند و مهمان حبیب خداست. گفته بود چهار تا آژان، سوار بر اسبهایی با ساز و یراق، تا چشمشان به آن سفرهی رنگین و شوکت آن روستا افتاده، بیاختیار کلاه از سر برداشتهاند و تعظیم کردهاند. ادریس حالا روی همان تپه چون طفلی ترسان سر در زیر قبای کدخدا برده و به حرفهایشان گوش میدهد.
– اینجا شهیون است یا تکهای از بهشت؟ خدا برکت دهد ساکنانش را.
– برکت جوشش خداوند است. روزیِ بندگان دست خداست؛ اگر بندهی خدا دست در کار او نبرَد.
– پیرمرد! که میگوید ساختن سد دست بردن در کار خداست؟ تقسیم آب به آبادیهاست و هدفْ چیزی جز خدمت رساندن به خلق نیست.
– آبهای زمین راه خود را بلدند. روزی را خود قسمت میکنند اما شما میخواهید سهم زمینها و آبادیهایی که تشنه می-مانند را انبار کنید. احتکار، برکت را از این سرزمین میگیرد.
– احتکار چیست پیرمرد؟ اندوختهی این آبها به طور یکسان میان روستاها و شهرهای دور و نزدیک قسمت خواهدشد.
– ما تنها ولایت نیستیم و آخرین هم نخواهیم بود که بیسرزمین میشویم. شما زمینهای اجدادیمان را از ما میگیرید و سالها رنج نهفته زیر این خاک را یکشبه به آب میدهید.
– دستور آمده که بهجبران خسارتْ شما را در ولایتی دیگر اسکان دهیم.
– خسارت آوارگی و بیسرزمینی ما چه مابهاِزایی دارد؟ جان این زمینهای حاصلخیزی که میبینید را خیش نیاکان ما آذین بسته. درخت هرچه ریشهدارتر، استوارتر. اگر جابهجایش کنید خواهد مرد. به زمامدار خود بگویید دست بردن در کار خداوند معصیت است و مصیبتی سنگین در پی خواهد داشت. طبیعت بخشنده است اما مُنتقِم نیز هست.
کودک سر از ردای پیرمرد بیرون میآورد. آسمان تیره را نگاه میکند و تنیده در خود، سر بر زانوان خویش میگذارد و به رؤیاهایش باز میگردد.
حاجقربان گفته بود ملاقات آنها ساعتها طول کشیده و پاسبان که حریف کلام کدخدا نبوده، بهناچار گفته که مأمور است و معذور. چهل شبانهروز به آنها مهلت داده که شهیون را ترک کنند وگرنه در آبگیریِ سد غرق خواهند شد. حاجقربان هر روز به آنجا سرکشی میکرده و از فراز دره شاهد بوده که در آن چهل روز مردم شهیون، فارغ از آنکه به زودی آبادیشان در آب غرق خواهد شد، نهال کشت میکردهاند و زمین شخم میزدهاند. رنگی از عزیمت بر چهرهی آبادی نبوده، تا آنکه روز موعود فرارسیده و آژانها برای تخلیهی روستا بازگشته بودند. حاجقربان گفته بود اهالی شهیون، بقچهها و بارها بر دوش و بر گُردهی اسبهایشان، دقایقی ممتد ایستادهاند رو به آبادی. انگار که میخواستند خاطرشان را از آخرین تصویرهایی که از شهیون میدیدند پر کنند. نسیم ملایمی در میان درختان پربار میپیچیده و زمینها غرق جوانه بودهاند. پاسبانها از اسبهایشان پایین آمده بودند و و کلاهها در دست با سرهایی فرود آمده، سکوت اهالی را همراهی میکردهاند. کاروان، با همسُراییِ صدای زنگولهها و شیهه اسبها، شهیون را برای همیشه به قصد ناکجا ترک کرده.
صدای زوزهی باد شبیه صدای جیغ زنی ادریس را به خود میآورَد. آسمان تیرهتر شده و مردان تنومند حلقهشان را تنگتر کردهاند. باد با هزار انگشت ناپیدا روی سطح آب چنگ میاندازد. ادریس پشت صخره پناه میگیرد. کوران هجوم میآورد و بلم را درهم میشکند. موجها بلندتر میشوند و دور حلقه میچرخند، در مرکز دایره به هم میرسند و چون گردابی فرو میروند؛ همانجا که روشنی ملایمی به آهستگی بالا میآید و روی آب پخش میشود. ناگهان سایهی اندام زنی از درون گرداب ظاهر میشود. سرش را بالا گرفته و دستها چسبیده بر اندام بلورینش انگار که سالها نفسش را در سینه حبس کرده باشد و برای نفس گرفتن به سطح آب آمده باشد. ادریس چشمهایش را میبندد. آرزو میکند آنچه میبیند خواب باشد. طوفان به ناگاه فروکش میکند و چشمهایش را که باز میکند زن را روی آب شناور میبیند؛ برهنه است و گیسوانی از خزه روی سینه-هایش را پوشانده است. ماهِ کامل سر از زیر ابرها بیرون آورده و اندام زن را نقرهای کرده. ادریس با موهای خیس آشفته و اندام عریانِ سنگیاش انگار یکی از مردان حلقه است که جان یافته و از آنها جدا شده است. زن با تکانهای ظریفی که به پاهایش میدهد به سمت ادریس میآید. حالا ادریس میتواند چشمان سیاهش را ببیند و لبهای درشتش را که انگار از بوسهای طولانی فارغ شده و گردنی باریک و افراشته که بیم آن میرود از شانههای ظریفش فرو افتد.
– تو… تو کی هستی؟
– من شهیونم. تو مرا فراخواندهای و من آمدهام تا تو را با خود ببرم.
– کجا؟ به کجا ببری؟
زن انگشت اشارهاش را رو به دریاچه میگیرد.
– به آنجا … مگر نمیخواستی به آنجا بروی؟
– مگر هنوز شهیونی وجود دارد؟
– آری آنجا هنوز زندگی جاریست. نخلی که مادرت در زمان کودکی تو کاشته بود حالا بار داده. نمیخواهی از میوهاش بچشی؟
ادریس به خاک میافتد و میگرید.
– تو که هستی؟ بگو از جانم چه میخواهی؟
– من شهیونم، برخاسته از آرزوهای تو. مگر هر روز به اینجا نمیآیی و در خیالت در شهیون زندگی دیگری نداری؟ حالا من اینجایم تا با من وصلت کنی و به جایی که به آن تعلق داری بازگردی.
– من… من اما از اهالی گورابم. آنجا زن و فرزند دارم، زندگی دارم.
– مگر نه این که گورابیها تو را از خود راندهاند و تو به اینجا پناه آوردهای؟ اگر تو با آنها خوش میزیستی که هر روز صدای پارویت اهالی شهیون را از خواب بیدار نمیکرد.
– من تنها در جستوجوی آرامشی بودم که به زندگی خود باز گردم.
– اما زندگی اگر خودش برای تو آرامش نیاورد، از کجا میخواهی آن را طلب کنی؟
– تو از مادرم گفتی… از او بیشتر بگو. بگو از او چه میدانی؟
– همین بس که کَرتهای مادرت غرق محصول است و نوادگانش از آن برداشت میکنند.
– مگر… مگر او جز من کودکانی دارد؟
– اگر مهلقا مرده بود که جسدش را پیدا میکردید. او زنده است و در شهیون روزگار میگذراند.
ادریس فریاد میزند:
– دروغ است. دروغ است.
– کدام دروغ است؟ زندگی پُررنج و بیحاصلت در آن روستا با مردمانی بخیل و تنگنظر یا زندگی آرامی که در شهیون جاریست با مردمانی مهربان و باسخاوت و درختان افراشته و دامهای قبراق؟
– تو خواب و خیالی بیش نیستی ای پری اغواگر!
– آری من خیال تواَم که اکنون جامهی این جهانی پوشیده و حال در دستان توست. میتوانی آن را پس بزنی و به زندگی پر از رنجت بازگردی و یا با من وصلت کنی و طعم زندگی حقیقی را در شهیون بچشی.
زن جلوتر میآید. جنبش سینههایش خبر از قلب تپندهای میدهد که هرچه به ادریس نزدیکتر میشود، اشتیاقی ناشناخته را در وجودش بیدارتر میکند. زن دستانش را باز میکند.
– بیا. با من بیا تا به سرزمین مادریات بازگردی.
– همسرم و فرزندانم… آنها چه میشوند؟
– انتخاب کن. برای به دست آوردن چیزی باید از چیز دیگر گذشت. درخت تا بار و برگش را وا نگذارد بهاری به خود نخواهد دید.
– چه تضمینی هست که آنجا زندگی بهتری خواهم داشت؟
– هیچ. فقط باید از آن چه داری چشم بپوشی و با من به اعماق بیایی.
– اعماق مرا میترساند.
– پس تا ابد به صید ماهیان نیمهجان قناعت کن و مروارید را تنها در همان لالایی مهلقا زمزمه کن.
ماه کامل به تنهایی در آسمان میدرخشد و در قطره اشکی که از گونهی ادریس میافتد منعکس میشود. ادریس زمزمه میکند:
حصیر گرم گهواره به نرمی در برت داره
چشای خسته از خوابت چو عکس ماه تو آبه
لالایی کودک خوبم برایت قصه میگویم
لالایی قصه از دریاست که رویش قایقی پیداست
هلالی شکله و سیمین میره بالا میاد پایین
ته قایق پر از نوره یه مروارید ته توره
صدف میلغزه و بیتاب میافته تو دل گرداب
یه ماهی هم توی آبه به زیبایی مهتابه
دعای مادره باهاش میاره گنجتو همراش
زن با او همنوایی میکند:
– اگه بختت کنه یاری بسازیم قصر مراوری
سکوتی سخت پژواک آوازشان را در خود میبلعد. مردان تنومند به آن دو خیره شدهاند و انعکاس ماه جادهی نقرهای و پُرچینی از دامنهی صخرهها گشوده که به اندام درخشان زن میرسد.
– اهالی شهیون این آواز را از بَرَند و هر روز منتظرند تا با تو آن را زمزمه کنند. مهلقا هم با تو میخواند، تو اما نمیشنوی.
زن بر میگردد و ماه را نگاه میکند.
– ادریس! زمان زیادی نداری. من با غروب ماه میروم و دیگر مرا نخواهی دید.
ادریس به جماعت خفتهی گوراب فکر میکند که حالا مثل کودکی یتیم توی خودش چنبره زده و در سکوت و سیاهی شب فرو رفته، درست مثل زمانی که مهلقا را از دست داده بود. اگر حاج قربان زیر بال و پرش را نگرفته بود چه بر سرش می آمد؟ حالا که حاجقربان نیست چه بر سر آن جماعت خواهد رفت؟ لابد او چیزی میدانست که آن انگشتری را به او بخشیده بود. نگاه میکند به زن که با لبهای نیمهباز و چشمهای سیاهِ نافذش در امتداد انعکاس ماه با هر تکاناش موجهای کوچکی تا دیوارهی صخرهها پخش میکند، انگار که به تمامی افکار ادریس دسترسی دارد.
– ادریس! تو هیچ تعهدی به آن آدمها که این زندگی تهی را انتخاب کردهاند نداری. تو از جنس آنها نیستی. تو به آنجا، به شهیون، تعلق داری. جایی که حرفت را نگفته میفهمند و تنهایت نمیگذارند. آنجا دیگر تو به دنبال خلوتی نیستی که بیحضورشان آرام گیری. آنجا آرامشت را در میان مردمانت پیدا خواهی کرد.
ادریس انگشترش را، با نگینی که حالا همرنگ آبهای لاجوردی شده، به زن نشان میدهد:
– اما حاجقربان چه؟ من به او مدیونم… نمیتوانم… نمیتوانم عهدی که با او بستهام را زیر پا بگذارم.
– اگر به تو بگویم که رسالت حاجقربان نجات تو بوده تا تو را صحیح و سلامت به شهیون برساند چه میگویی؟ او کارش را به درستی انجام داده و حالا این تویی که باید تصمیم درستی بگیری.
– آخر مردم گوراب بی هیچ بلدِ راهی گم و گور میشوند.
– مردم نادان گوراب را به حال خودشان بگذار. بگذار در رنج نادانی خود بسوزند.
– هیچ نادانی را به جرم ندانستن محکوم نمیکنند.
– و هیچ دانایی خود را فدای گروهی نادان نمیکند.
– پاداش دانایی رنج مسئولیت است.
– پاداش دانایی رهایی است. ادریس! هرکس مسئول زندگی خودش است. مگر تو بدون مادرت راهت را پیدا نکردی؟ آنکس که در جستوجوی یافتن باشد راهش را پیدا میکند اما داناترینِ مردمان هم نخواهند توانست گمراهان را به راه آورند مگر زمانی که خودشان بخواهند.
ابرهای سیاه دوباره سر رسیدهاند و ماهِ نشسته بر نوک صخرهها به سرخی میگراید. آب متلاطم می شود. ماه جادهی نقرهایاش را از سطح آب جمع میکند و به همراهش زن را نیز به سوی خود میکشاند. همهمهای گنگ برمیخیزد. صدای شیون است که از شهیون به گوش ادریس میرسد. ادریس فریاد میزند:
– نرو … کمی بیشتر بمان.
صدای فریاد زن در دره پژواک میشود:
– لحظهها برای تردید ما نمیایستند ادریس! ماهِ فردا شب دیگر ماه امشب نخواهد بود.
ادریس بر فراز صخره میایستد. میخواهد در آب بپرد ولی تصاویر گنگ و مغشوشی در ذهنش میدود؛ همسرش را میبیند که منتظر است تا با صید شوهرش شام شب بسازد. صدای خنده نوزاد کوچکش در گهواره را میشنود. زمینهایش را میبیند که در انتظار زخمههای خیش اوست. صبح فردا را میبیند که مردم گوراب از خواب بر میخیزند و چون کودکان یتیم، سرگردان و هراسان، حاجقربان را میجویند که دیگر نیست. و در این میان صدای دور و محوی از اعماق آب به گوشش میرسد؛ صدای مادرش است که از دورترین و فراموششدهترین ژرفای وجودش لالایی می-خوانَد. قرص ماه پایینتر آمده و جادهی نور به نزدیکی صخرهها رسیده. پیکر زن به محوی میگراید. ادریس فریاد میزند:
– شهیون
مردان تنومند با او تکرار میکنند:
– شهیون
آنها نیز زن را از رفتن باز میدارند. زن لحظهای درنگ میکند. ادریس دستانش را باز میکند. گویی میخواهد او را در آغوش بگیرد. ادریس چشمهایش را میبندد و خود را به سیاهی آب میافکند. صدای فرودش در آب توی دره طنینانداز میشود و موجها غوغا میکنند. ماه جادهاش را بر میچیند و پشت مردان سنگی پنهان میشود.
Photo by Masao Yamamoto
نظرات: بدون پاسخ