پروندهی آرمانشهر (۶)
*
صدای سم اسبها و زنگولههای آویزان به گردنشان، صدای چرخهای چوبی کالسکههای بسته شده به اسبها روی سنگفرشهای قُلنبه سُلنبه، صدای فواره آن حوض وسط میدان، صدای زنها و مردها و بچهها. تعجب میکردم از اینکه بچههایشان هم با آن لهجه حرف میزدند. لهجهای به طعم همان ظرف فالودهای که گاهی اوقات از مغازه نبش خیابان سپه میگرفتم، روی چمنها یا روی جدول آن میدان مینشستم و میخوردم. البته اگر پول واریزی ناصرخان (بابا) از تهران کفاف این ولخرجیها را میداد. بیشتر وقتها تنهایی این کار را میکردم. همیشه تنهاییِ میان همهمه را بیشتر دوست دارم. در آن شهر، آنجا همیشه همهمه بود و من هم همیشه تنها بودم. برای همین هر روز عصر، بعد از دانشکده (البته آن روزهایی که کلاس داشتم) گاهی هم از خوابگاه به آن میدان پناه میبردم. در دالانهای تاریک و همیشه سرد اطراف میدان که به یکی دیگر از دانشکدههایمان چسبیده بود، قدمی میزدم. مغازههای پر از سوغاتهای گران و ارزان آن شهر را رصد میکردم. بعد دریچهای رو به آن مسجد انتخاب میکردم و وارد میدان میشدم. بینِ آنهمه همهمه روی پلهای نزدیک حوض مینشستم.
به آن حوض پلکانی نگاه میکردم.
طلایه، نورا، زهرا و مرضیه از آن پلهها پایین و پایینتر رفتند. خیس و خیستر شدند. خندیدم. باهاشان نرفتم.
«یا مثل گربهای و از خیس شدن بدت میآد یا خیلی ترسویی!»
نورا اینها را گفت و بعد بهم آب پاشید. از آنجا بلند شدم و دورتر رفتم و زیر لبی فحشش دادم. یکبار دیگر هم همینها را بهم گفته بود. یا چیزهایی شبیه اینها را. نزدیکیهای پل خواجو و کنار زایندهرود. وقتی چهارتایی یک قایق پایی گرفتند و من باز باهاشان نرفتم. کجا میرفتم وقتی قایق چهار نفره بود و هماتاقیهای من هم چهار نفر؟! گفت و با طلایه، زهرا و مرضیه سوار قایق شدند. پا زدند و دور شدند. من زُل زدم به پل خواجو و عکسش توی زایندهرود که با ساز و آوازهای آوازهخوانهای دالانهایش میرقصید! زُل زدم و حواسم رفت به آنجا. آن میدان و… .
از میان قطرههای آبی که بالا میرفت و پایین کوبیده میشد، به گنبد آن مسجد خیره میشدم. گنبدی تکوتنها میان آبی کمرنگ آسمان. گنبدی بدون هیچ گلدستهای. با کاشیهای معرق نخودی رنگش و طرح اسلیمیهای بزرگ و سفیدش. چشمهایم را ریز میکردم. با نوک انگشت، انگار که نوک مداد، طرحهای اسلیمیاش را دنبال میکردم. حتی رنگ و طرحش هم شبیه گنبدهای دیگر نبود. حتی شبیه گنبد آبی لاجوردی بزرگ با گلهای ختایی رنگارنگ مسجد دیوار به دیوارش. همان مسجد که در هر دوره اسم عوض میکرد. همان مسجد که اگر میرفتم و زیر گنبدش میایستادم و از دلتنگی نام او را فریاد میزدم، هزاران زن و مرد از هر دورهی تاریخی، با لباس های رنگارنگ و مختلف، ایستاده در هر گوشهی آن مسجد بزرگ بعد از من اسم او را صدا میزدند. دلتنگتر میشدم. گریهام میگرفت اما گریه نمیکردم. چون اویی وجود نداشت. من فقط اسمش را حدس میزدم! سرم را پایین میانداختم و عکس آن گنبد را در حوض تماشا میکردم؛ گنبدی تنها، زیبا و خوابیده توی آب حوض کج و معوج میشد. گنبدی کوتاه. خیلی کوتاه. در مقایسه با ساختمان شش طبقهی روبهرویش. ساختمانی با سقفهای بلند که هر طبقهاش برای کاری بوده انگاری. اما من کاری به این چیزها نداشتم و اگر میرفتم شیفتهی بالا رفتن از پلههایش بودم. پلههای بلند و کاشیکاری شده که گرد یک ستونی پیچ خورده بودند و بالا میرفتند. کاشیهایی لاجوردی و پر از نقوش ختایی و گلهای شاهعباسی. با انگشت شاخهها را دنبال میکردم، روی گلبرگهای شاهعباسی دست میکشیدم. بعد نوک انگشتم را به مانتوام میمالیدم، گوشیام را درمیآوردم، با دوربین بیکیفیتش از روی گلها که یا لبپر شده بودند و یا رنگورویشان پریده بود، عکس برمیداشتم برای انجام مشق بیشتر برای کشیدن گلهایی بهتر! میخندیدم و باز از پلهها بالا میرفتم. پیچ میخوردم و بالا میرفتم. نرسیده به طبقه ششم، توی پاگرد میایستادم تا… میایستادم و از پنجرهی قدیاش به حیاط یکی از دانشکدههای مان خیره میشدم و توی دلم قربانصدقه آمفیتئاتر وسطش میرفتم.
آمفیتئاتری چند ضلعی با گنبدی بزرگ رویش به رنگ گِل و آجر. از توحیدخانه (اسم دانشکدهمان) فقط همین آمفی تئاترش را دوست داشتم. هواییام میکرد و من را میبرد تا دانشکدهی هنرهای زیبای تهران. آن هم ساختمان گروه نمایش و راهپلههایش و… رشتهای که میخواستم و قبول نشدم. نفسی عمیق میکشیدم، از پلهها بالا میرفتم، به طبقهی ششم میرسیدم. به دیوارهای سفید و پر از حفرهاش تکیه میزدم. حفرههایی شبیه جام گلاب و شراب. حفرههایی که پر از صدای آدمها بودند و صدای ساز. بعد چشمهایم را میبستم. زنهایی را میدیدم در لباسهای رنگین و پر از چین. با ابروهایی کمان و چشمهایی درشت. با لبهای قیطانی و پیشانیهای بلند. زنهایی که گاهی سازی مینواختند. گاهی سرخآب و سفیدآب میمالیدند. به لبها، پشت پلکها و گونههایشان. گاهی هم گیسوان کمند و سیاهشان را میبافتند. انگار که منتظر بزمی باشند. بعد پسر نوجوانی را میدیدم که شبیه دخترها بود و نوید شرفیاب شدن شاهِ شاهان را به زنها میداد. ولولهای به جانِ زنها میافتاد و همهمهیشان میان همهمهی زنها، مردها و بچههای میدان بزرگ گم میشد. چشمهایم را باز میکردم و باز عکس رقصان آن گنبد خوابیده توی حوض که در نورهای رنگارنگ غروب محو شده بود را میدیدم. نفس عمیقی میکشیدم. دستهایم را باز میکردم و به تنم کش و قوسی میدادم. صدای اذان تمام صدا و همهمهها را در خود گم میکرد. باز محو آسمان و آبیِ بینهایت آن وقتِ روز میشدم و تن خوابیده نخودی رنگ گنبدی تکوتنها. بعد به این فکر میکردم که تا خوابگاه را چطور بروم؟ به همهطور رفتن فکر میکردم و باز هم از جایم جُم نمیخوردم. میخواستم همانجا بمانم. میخواستم همانجا بمانم. اما دستِ آخر میرفتم. آنهم با پای پیاده.
نظرات: بدون پاسخ