|| دربارهی رمان «تعویذ»، نوشتهی روبرتو بولانیو ||
«تناسخ ارواح؛ شعر هرگز از میان نخواهد رفت، بلکه قدرت مقاومتناپذیرش به گونهای دیگر به بیان در خواهد آمد.»
بولانیو در ۱۹۹۸ و هنگام دریافت جایزه رومولو گایهگوس گفته بود هرچه که مینویسد «نامهای عاشقانه یا وداعی» برای جوانانی است که در جنگهای کثیف آمریکای لاتین کشته شدهاند.
تعویذ رمانی است در تجلیل شاعران و آرمانگرایان. یادبودی از بزرگترین شاعران آمریکای لاتین و ادای دینی به شاعرانی آرمانگرا اما شکستخورده و فراموششده. محذوفان تاریخ پر ادبار و خونچکان آمریکای لاتین. در تعویذ بولانیو سودای آن دارد تا این تاریخ محذوف را نه در عالم واقعیت بلکه با روایت کردن جاودان کند. تنها روایت رنج است که بقا در تاریخ را برای شکستخوردگان ممکن میکند.
معمای زمان و کلید روایت
در تعویذ حکایت یک روح به گوش میرسد. این روح سرگردان و ناآرام در سطور ابتدائی داستان خود را مادر شاعران مکزیک معرفی میکند. آئوکسیلیو لاکوئوتوره تنها زن نوشگاههای ملالانگیز مکزیکوسیتی است. نوشگاهها و کافههایی که پاتوق شاعران جوان است. او راوی تاریخی است فراموششده که حضور کولیوار شاعران و هنرمندان سالهای انتهایی دههی شصت و اوایل دههی هفتاد میلادی را توصیف میکند. جستوجوی درونی آئوکسیلیو در حافظه پرترهای از این موج هنری را بهتصویر میکشد.
آئوکسیلیو لاکوئوتوره تمام سالهایی را که برای وقایع اسم میبرد را در هالهای از شک و تردید بهیاد میآورد. حتی به درستی یادش نیست چه سالی به مکزیک آمده. ۱۹۶۷، ۱۹۶۵ یا ۱۹۶۲؟ در عوض ، «مادر شعر مکزیک» نبوتهایی عرضه میکند که پروازی است دلانگیز از شاعرانگی بر فراز یک شهر و شاعرانش.
«بعد به گذشتهام اندیشیدم، مثل حالا که به گذشتهام میاندیشم. از سراشیبی سالها، ماهها و روزها بالا رفتم. لوزی در فضای نومیدیهای احتمالی درهم شکست و فروریخت. تصاویر از اعماق دریاچه به سطح دریاچهی مفلوکی رسیدند که اساساً نه خورشید بر فرازش میتابید و نه ماه. زمان همچون رویایی در خود گورید و باز دامن گسترد. سال ۶۸ شد ۶۴ و سال ۶۰ شد ۵۶. و همچنین سال ۷۰ و ۷۳ و ۷۶. گویا مرده بودم و از منظر دیگری به سالها مینگریستم.»
گشودن زخم
داستان تعویذ در مرزی واقع شده که ادبیات از سیاست جدا میشود. در جریان اتفاقات زیروزبرکننده سال ۱۹۶۸ در سراسر جهان، دانشجویان مکزیکی نیز در اعتراض به سیاستهای اقتدارگراینه دولت حاکم همچون سایر هموندان خود در اروپا و آمریکای شمالی خواهان تغییرات بنیادی در سیاست و فرهنگ بودند. این تجمعات با حضور گستردهی حامیانی با پایگاهی عموماً غیر دانشجویی همراه شد که به هزینههای سرسامآور المپیک ۱۹۶۸ مکزیکوسیتی اعتراض داشتند. دانشجویان که سازماندهی اعتراضات را برعهده داشتند، کل تابستان منتهی به برگزاری المپیک، درگیریهای تشدیدشوندهای با پلیس را تجربه کردند که در نهایت به حملهی ارتش به دانشگاه مستقل مکزیکوسیتی و تسخیر آن توسط ارتش و پلیس انجامید. چند روز بعد و تنها ۱۰ روز پیش از بازگشایی بازیهای المپیک، دانشجویان در اعتراض به هجوم ارتش به دانشگاه، تجمعی در میدان تلاتلولکو ترتیب دادند که با شلیک ماموران به خون کشیده شد. در این کشتار خونبار چندصد نفر کشته، زخمی و دستگیر شدند. داستان تعویذ در چنین حال و هوایی میگذرد.[i]
«هجدهم سپتامبر ۱۹۶۸ در دانشکده بودم که نیروهای پلیس سبعانه به استقلال دانشگاه حمله کردند و وارد حریم دانشگاه شدند تا همه را بازداشت یا سربهنیست کنند. نه، دانشگاه آنقدرها کشته نداد. در تلاتلولکو بود که خونهای بیشتری بر زمین ریخت. تلاتلوکو، نامی نامیرا.»
ادای دین به شعر و خودِ دیگرِ نویسنده
ماریو سانتیاگو و بولانیو در میانهی دهه هفتاد میلادی آغازگران جریانی نو و آوانگارد در شعر مکزیک بودند که به اینفرارئالیستها معروف شدند. بولانیو ظهور و افول این گروه را چنین شرح میدهد: «اینفرارئالیسم درواقع نوعی دادائیسم به سبک مکزیکی بود. زمانی این گروه اعضای بسیار زیادی داشت. نهتنها شاعرها بلکه نقاشها و بلوفزنها و آدمهای آویزان خودشان را اینفرارئالیست میدانستند. درواقع این گروه فقط دو عضو داشت: من و ماریو سانتیاگو. هر دو در ۱۹۷۷ به اروپا رفتیم. بعد از پشت سر گذاشتن چند ماجرای مصیبتبار، به این نتیجه رسیدیم که این جریان، در همان سطح پائینی که داشت، به پایان رسیده است».
شاید اینفرارئالیسم در ۱۹۷۷ به پایان رسید اما ماریو سانتیاگو و بولانیو ماجراجوئیهای ادبی خود را در کارآگاهان وحشی بهشیوهای دیگر ادامه دادند.[ii]
تعویذ احتمالاً خودزندگینامهایترین اثر بولانیو است. آرتورو بلانو خودِ دیگر بولانیو است. خودِ دیگری که بولانیو با تبعیدش به جهان داستان آنچه را که خود نتوانست عملی کند، بر دوشش گذاشت. چه ستاندن انتقام از سلطان امردان مکزیکوسیتی باشد، چه ماجراجوییهای سیاسی در زادگاهش، شیلی. و شاید مهمتر از همه پایمردیش در سرودن شعر. آرتورو بلانو اولینبار در ستارهی دوردست[iii] ظاهر شد و یکی از شخصیتهای کارآگاهان وحشی و راویِ بینام ۲۶۶۶ است.
«در سال ۱۹۷۳ آرتوریتو بلانو از راه زمینی روانهی شیلی شد، سفری بسیار دراز و پر مخاطره، راهی سرشار از کشف و تشرف که تمام جوانان بینوای آمریکای لاتین آن را در پیش میگیرند و این قارهی بیمعنا را درمینوردند، قارهای که درک نادرستی از آن داریم یا هیچ درکی از آن نداریم.» [iv]
بولانیو مدتی پیش از مرگ اظهار کرده بود ترجیح میداد کارآگاه میشد تا نویسنده. براساس تعاریف ژانری، داستان پلیسی حول تحقیق در زمینه انگیزهها و توصیف جزئی عملِ خشونتآمیز منجر به قتل شکل میگیرد. بولانیو موفق نشد کارآگاه خصوصی شود یا رمانی پلیسی بنویسد اما موفق شد منطق درونی داستان پلیسی را با ردیابی قدرت ویرانگر کارتلهای مواد مخدر و حکومتهای سرکوبگر آمریکای لاتین در مدار نوینی از حقیقتجوئی تاریخی استعلا بخشد. بولانیو مثل هر نویسندهی دیگری شکست در زندگی شخصی را با پیروزی در جهان داستان عوض کرد. ردگیری گمشدگان موضوع مورد علاقه بولانیو است. ۲۶۶۶ و سلف ستایش شدهاش، کارآگاهان وحشی، داستان تلاش گروهی از شاعران و منتقدان برای یافتن ردپایی از نویسندگانی است که از تاریخ ادبی پس زده شدهاند یا در پس گرتهای از گذشته شخصیشان خود را پنهان کردهاند.
همانگونه که بولانیو با آفریدن خودی دیگر در داستانهایش چنین میکند. زندگی، آثار و دغدغههای همشیگی بولانیو از آثارش تفکیکناپذیرند. درهمآمیختگی رمانهای او با گذشته شخصی بولانیو پایانناپذیرند. اولیسیس لیما (خودِ دیگر ماریو سانتیاگو که در تعویذ نیز حضوری هرچند کمرنگ دارد) و آرتورو بلانو جزو شخصیتهای اصلی کارآگاهان وحشی هستند. تعویذ درواقع افزودهای پیشینی است بر کارآگاهان وحشی. البته برخلاف کارآگاهان وحشی، تعویذ رمانی است تکصدایی.
این تلاش صرفا جستوجویی برای میراثی ادبی و فراموش شده نیست، بلکه تقلایی است برای شکلدهی به تجربیات زیسته از سوئی و پرداختن به رویاهایی که هرگز ممکن نشدند. تلاشی در متن زمان برای ارائه روایتی از آنچه گذشت، آنچه نادیده ماند و هرآنچه باید میگذشت. برساختن تاریخی با ابزار داستان و روایت. سودای بولانیو یافتن نظمی برای وقایع در گستره زمان و حتی یافتن حفرههایی برای نشاندن رویاهایی در آن است که هرگز ممکن نشدهاند.
«رمدیوس بارو با نگاهش میگوید: «نگران نباش آئوکسیلیو. قرار نیست بمیری، قرار نیست دیوانه شوی، تو درفش استقلال دانشگاه را برافراشته نگاه خواهی داشت، تو آبروی دانشگاههای آمریکای ما را حفظ خواهی کرد. بدترین اتفاق ممکن این است که به شکل هولناکی لاغر شوی، بدترین اتفاق ممکن این است که نادیدنیها را ببینی، بدترین اتفاق ممکن این است که مخفیگاهت را پیدا کنند. اما فکرش را هم نکن، استوار باش، اشعار گارفیاس بیچاره را بخوان (لعنتی! میمردی اگر یک کتاب دیگرش را هم با خود به دستشویی میآوردی؟!) و بگذار ذهنت آزادانه لابهلای ابرهای زمان پرواز کند، از هجدهم تا سیام سپتامبر سال ۱۹۶۸ و نه حتی یک روز بیشتر. این تنها کاری است که باید انجام دهی.» بعد رمدیوس بارو در را میبندد. نگاهم با آخرین نگاهش گره میخورد و از همان آخرین نگاهش درمییابم که بیشک مرده است.»
بنا کردن خانهای مستحکم بر لبه تیغ زمان
زمان از دیدگاه عقل نظری ناب، چیزی نیست مگر گذشتهای از دسترفته، آیندهای نیامده و حالی بدون امتداد. آگوستین توصیف تجارب روانی بشر، یعنی خاطره و ادارک و پیشبینی را بنیان پدیدارشناسی زمانِ حال میدانست. آگوستین معتقد بود که گذشته و آینده از طریق خاطره و انتظار به حال بدل میشوند. او بهرغم آگاهی ضمنی از تنش زبان در شکلدهی به تجربهی زمانی، مفهوم نفس ممتد را در مرکز نظریه خویش در باب زمان قرار میدهد و امتداد نفس در گذشته و آینده را یگانه راهحل معمای زمان میداند. تفسیر مسیحیِ آگوستین مبتنی بر رابطهای درونی و فردی با خداوند و جهان است که مضامینی چون گناه، رحمت، فیض، محبت، امید، رستگاری، رنج و بسیاری مفاهیم اخلاقی و روانشناختی دیگر محتوای حقیقی آن را تشکیل میدهند. با توجه به خصلت زمانمند تجربهی بشری، این تفسیر از ماهیت فردی و درونی نفس، نحوه درک زمان را عمیقاً دگرگون ساخت. پل ریکور این مسیر را بهصورتی دیگر ادامه میدهد: رابطهی معنابخشِ زمان با نفس. ریکور معتقد است تفکر تجریدی همواره از حل معمای زمان عاجز خواهد ماند. فلسفه و علم هرگز بر زمان احاطه نمییابند، زیرا این مائیم که همواره در اقیانوس زمان شناوریم: آنچه به ما اجازه میدهد در اقیانوس زمان برای مدتی شناور بمانیم و بهرغم تلاطم امواج، تا حدودی، مسیری معین را طی کنیم، مهارت، فن یا هنری عملی است که به شناگری شباهتی بس بیشتر دارد تا به فلسفه و علم. و این فن یا هنر چیزی نیست مگر هنر داستانسرایی و روایتگری. به این معنا، روایت نوعی پیکربندی پارههای مجزا در کلی وحدتیافته به نام رمان است که نظمی نسبتاً هماهنگ را جانشین آشوب زمان میسازد. اگر بخواهیم خلاصه کنیم، باید بگوئیم ریکور معتقد است در حوزهی تجربه و کنش بشری، پیدایش و دوام هرگونه معنا و هویتی منوط به روایت است.
رمان بهمثابهی روایت عصر ما
ریکور همچون لوکاچِ جوان در تلاش است تا با تحلیل و تفسیر ادبیات (مشخصا رمان) سویههایی از وضعیت تاریخی بشریت معاصر را آشکار کند. او در این مسیر، مفهوم فهم روایی را بهکار میگیرد. جریانی از روایت که جستوجویی است در خاطرات و رویاها برای برساختن نفسی ممتد در جریان بیامان زمان. این صورت خاص از فهم روایی در تعویذ تلاشی است برای شکلدهی به تاریخ از منظر محذوفان. با آغازی رویاگون در واقعیت و پایانی کابوسوار در رویا.
در میانهی دستگیری دانشجویان به قصد سربهنیست کردنشان، مادر شعر مکزیک در دستشویی زنانهی طبقه چهارم دانشکدهی ادبیات و فلسفه مکزیکوسیتی پناه میگیرد. بولانیو مادر شاعران مکزیک را بهیاری میطلبد. آئوکسیلیو باید برای شاعران جوان مادری کند. چهکسی بهتر از یک روح میتواند وظیفه وضع حمل تاریخی را بر دوش کشد؟ تاریخی که اگر آئوکسیلیو روایتش نکند، فراموش خواهد شد. بولانیو آئوکسیلیو را احضار میکند تا وظیفه وضع حمل تاریخ را بر دوش کشد.
«من راهی اتاق عمل میشوم، میروم تا تاریخ را به دنیا بیاورم. از آنجا که آنقدرها هم احمق نیستم، به این هم فکر کردم که دیگر همهچیز به آخر رسیده، پلیس دانشگاه را ترک کرده، دانشجویان در تلاتلولکو به خاک افتادهاند و دانشگاه هم دوباره باز شده، اما من هنوز در دستشوئی طبقه چهارم هستم، گویی آنقدر بر کاشیهای درخشان در مهتاب پنجه کشیدهام که دری به رویم باز شده، اما نه دری به اندوه نهفته در زنجیرهی زمان. همه رفتهاند جز من. همه برگشتهاند جز من.»
اما این زایش به راحتی ممکن نمیشود. راوی خود نیز مثل هر شخصیت اصیلی در رمان، طی این جستوجو مستحیل میشود. استحاله مادری که نه از مواهب عشق برخوردار است و نه از میراثی چون فرزند. سرنوشت تراژیک این مادر تنها نظاره است. نظاره شوربختی جوانانی بیپناه و بیمادر.
«پرسیدم: «قرار نیست بچهای به دنیا بیاورم؟ من حامله نیستم؟» پزشکان به من زل زدند و گفتند: «نه، خانم. ما شما را به اتاق عمل میبریم تا شاهد زایش تاریخ باشید.» گفتم: «حالا چه عجلهای است، دکتر؟! من سرگیجه گرفتهام!» و آنها با لحنی که موقع شرح وضع محتضران به خود میگیرند، گفتند: «زایش تاریخ منتظر هیچکس نمیماند. اگر تو را دیر به آنجا برسانیم، هیچ نخواهی دید جز ویرانه و دود، جز چشماندازی تهی. و آنوقت تو باز تا ابد تنها خواهی ماند، حتی اگر هرشب با دوستان شاعرت بیرون بروی و مست کنی.»
رمان، حدیث نفس انسان عصر جدید است که زندگی و هویتش در آشوب و تکثر زمان پاره پاره شده است. رمان بهعنوان روایت عصر ما، ابزاریست برای شکلدهی به کنشها و معنابخشی به تجارب. این پتانسیل تنها در رمان و به یاری یادآوری خاطره و پالودن آن ممکن میشود. زمانها، صحنهها، اتفاقات و احساسات آئوکسیلیو در عبور از صافی روایتی شاعرانه در یکدیگر جاری میشوند. این همه به قصد تهیه مقدمات رستاخیز شاعرانی که تنها به شعر و تغییر جهان ایمان داشتند.
«گفتم: «من هنوز در دستشویی زنانهی دانشکدهی ادبیات و فلسفه هستم و ماه دارد کاشیهای دیوار را یکییکی ذوب میکند تا شکافی بر دیوار بیاندازد، شکافی که از خلال آن تمام تصاویر، تمام فیلمهایی که دربارهی ماست و تمام کتابهایی که میخوانیم به درون میریزند. آینده به سرعت برق در حرکت است، اما ما هرگز رنگش را نخواهیم دید.»
آئوکسیلیو نمیتواند به دیدن و شاهد بودن قناعت کند. تاریخ اگر در جهان ممکنات تکوین نپذیرد، ناچار باید به جهانی دیگر حواله شود. بولانیو با حبس راوی، زمان حال را به تعلیق درمیآورد. در این تعلیق حال، گذشته و آینده همارز میشوند. امتداد نفس مادر شاعران در مقام شاهد و زاینده تاریخ تنها به یاری روایتی از گذشته، حال و آیندهای توامان ممکن میشود. روایتی در بطن تاریخی فراموششده و محصول سرکوبی و خشونت. تنها به یاری این بازجست رویاگون خاطرات و تعلیق اکنون است که آینده به سهمگینترین شکل بازآفرینی میشود. آیندهی محتوم جوانان آمریکای لاتین.
«و این تمام ماجراست، دوستان. افسانه با باد در سراسر پایتخت پیچید، بر بال سال ۶۸ نشست و در میان مردگان و جانبهدربردگان بر سر زبانها افتاد. حالا دیگر همه میدانند در روزی که نظامیان استقلال دانشگاه را زیر پا نهادند، در آن سال زیبا و مصیبتبار، زنی در دانشگاه تنها مانده بود. بله، به زندگی بازگشتم (اما چیزی از دست رفته بود، آنچه دیده بودم از دست رفته بود).»
حتی اینجا هم همهچیز به پایان نمیرسد. بولانیو با اشارهای ضمنی به نقاشی گاسپار داوید خوانندگان را به بخش پایانی روایت آئوکسیلیو هدایت میکند. بولانیو با این اشاره به میانجی نقاشی و ترسیم بلندیهای مرگآسای کوهستانهای برفگیر، خواننده را به کوهِ جادو هدایت میکند. جایی که کاستورپ، این قهرمان سرگردانِ توماس مان، شعر رویائیاش دربارهی انسان را بهخواب میبیند. اشارهای که لاجرم نمیتواند خالی از مرگ و سقوط باشد. اینبار آئوکسیلیو لاکوئوتوره در مقام آوارهای بر فراز دریای مه مقهور قدرت طبیعت نیست، او مقهور تاریخی است نوشته شده با جوهر خون و قلمی از جنس سرکوبی. خونِ زیباترین جوانان و شاعران آمریکای لاتین. اما او تنها میتواند مرثیهخوان این جوانان باشد. او شاهدی است بر آوازخوانی جوانانی که به مسلخ میروند. به ناچار و بهحکم تاریخ. شاهدی برای روایت. مادری برای غمگساری.
«انبوه اشباح بچهها از دره گذشت و به اعماق پرتگاه افتاد. راهی که پیموده بودند چندان طولانی نبود. اما طنین آوازِ شبحوارشان یا پژواک آن همچنان ادامه یافت، پژواکی که گویی انعکاس نیستی بود. صدای آوازشان را میشنیدم، با همان ضرباهنگ آغازین، ضرباهنگ دلیری و بخشندگی، آوازی که بهزحمت بهگوش میآمد، آوازی از جنگ و عشق، چرا که آنها بیشک بهسوی نبردی میشتافتند، اما شیوهی گام برداشتنشان شمایل تئاترگونه و متعالی عشق را تداعی میکرد.
دره از بچهها تهی بود و آوازشان همچنان در گوشم طنین میانداخت. با خود اندیشیدم مگر آنها چگونه عشقی را تجربه کردهاند؟ بله، عشق به پدر و مادرشان، عشق به سگها و گربههایشان، عشق به اسباببازیهایشان و بیش از هرچیز عشق به یکدیگر را، شوق و لذت را.
آوازی که میشنیدم از رزم حکایت میکرد، از هنرنماییهای دلاورانه تکتک فرزندان نسلی از جوانان آمریکای لاتین که سرانجام همهشان راهی مسلخ شدند. با اینهمه میدانستم که آن آواز بیش و پیش از هرچیز، از دلاوری سخن میگوید، از آینهها، از شوق و لذت.
و این آوازِ تعویذِ ماست.»
*
[i] لازم به ذکر است که این اتفاق خود تحتالشعاع رخداد دیگری، یعنی بایکوت ۴۰ کشور بهبهانهی حضور رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی قرار گرفت. بهدلیل روشنگریِ دانشجویان و متعاقباً انصراف تعداد زیادی از کشورها، کمیته بینالمللی المپیک، آفریقای جنوبی را از این رقابتها کنار گذاشت. نباید از نظر دور داشت که رقابتهای این دوره کمک شایانی به معرض دید قرار گرفتن جنبش سیاهان کرد. در مراسم اهدای مدال دوی دویست متر همین رقابتها بود که جان کارلوس و تامی اسمیتِ آمریکایی بر سکوی قهرمانی، دستان پوشیده در دستکش سیاه خود را به نشانه اعتراض به سیاستهای تبعیض نژادی برافراشتند.
[ii] روبرتو بولانیو. آخرین مصاحبه و گفتوگوهای دیگر. مارسلا والدز. ترجمهی بهار سرلک، نشر ثالث، ۱۳۹۶.
[iii] با دو ترجمهی پویا رفوئی و اسداله امرایی روانهی بازار نشر شده است.
[iv] برخی دوستان مکزیکی بولانیو معتقدند که او بعد از مهاجرت به مکزیک در ۱۹۶۸ هرگز به شیلی بازنگشت و طبعا در جریان کودتا دستگیر نشد. آخرین شریک زندگی بولانیو میگوید او علاقهمند بود افسانهای حول خود و بر مبنای ماجراجوییهای داستانی آرتورو بولانو بسازد.
پینوشت:
این متن پیشتر در آخرین شمارهی فصلنامهی «قاف» -تابستان- منتشر شده است.
نظرات: بدون پاسخ