این جستار از برگزیدگان اولین مرحلهی داوری اولین جایزهی جستار خوانش، با موضوع «مدرسه» است.
**
بعد از دوازده سال، یکی از سبیلها را دیدم. سبیل شمارهی شش، افسانه دلیر.
دوباره پاییز شده بود و آبان رسیده بود و فیل من یاد شهر و دیار پیشینش را کرده بود. پاییزها، بیدلیل، غمگین و افسرده میشوم. افسردگی مثل خوره حمله میکند به سلولسلول تنم، روحم، جانم. حالم خوب است، اما غم هست. به هزار و یک دکتر و مشاور و روانشناس و روانکاو سر زدهام. تشخیص همهشان این بوده که به افسردگی زمستانی مبتلا هستم. اجداد من پیوند دیرینهای با خورشید داشتهاند. پاییزها که نور خورشید کمتر رسوب میکند در جانم، افسردگی خِرم را میگیرد. مثل موش کور میخزم توی سوراخم و به کما میروم.
پاییز پارسال، دمدمای آبان، کمین کرده بودم. دیدم غول غم دارد میآید. غروبهای پاییز دارد از پا میاندازدم. اولین کاری که کردم، این بود: یک روز صبح به خانم دیباجی زنگ زدم و وقت گرفتم ازش. بعد، معدهام را دودستی چسبیدم و یک قلپ از شربت آلومینیوم ام. جی را سر کشیدم. این شربت موذی پاییزها به دادم میرسد. اسمش هم مرموز است. مثل ک. گ. ب؛ مثل اینتلجنت سرویس. قدمزنان راه افتادم. میخواستم تمام مسیر بلوار کشاورز را پیاده گز کنم. کتانیهای سرمهایام را پوشیده بودم و پایم را میگذاشتم وسط سنگفرشهای مربعی بلوار. بازی عجیب خودم و کتانیهایم و سنگها. از آسمان برگ باریده بود؛ برگهای خشک و طلایی. طلاییهای نازنین زیر پایم قرچقرچ میکردند. صبح بود و هوا خنک بود و ابروهای پاچهبزیام روی چشمم سنگینی میکرد.
زنگ در را که زدم، خود خانم دیباجی آمد استقبالم. تا مانتویم را در بیاورم و بنشینم زیر دستش، تندتند برایم گفت که منشی قبلیاش را انداخته بیرون. اسم کوچک دیباجی فریده بود و مُصرانه به همه میگفت «فیفیجون» صدایش کنند. من اما زیر بار نرفتم. هر بار که صدایش میکردم، با یک «عزیزم» خشک و خالی سر و تهش را هم میآوردم. تند گفت: «زنک شورش را در آورده بود. شوهر داشت. بچه داشت. دوستپسر هم داشت. شوهره معتاد بود و هی میزد سیاه و کبودش میکرد. زنیکه هم به جای اینکه به دختر بزرگش برسد، دختره را ول کرده بود به امان خدا و رفته بود با نرهغول الدنگ دوست شده بود. حالا اصلاً به جهنم. به من چه ربطی دارد. داشتم دق میکردم از دستش. هی از کار من کم میگذاشت. صبح دیر میآمد. شب زود میرفت. میگفت شب تا صبح داشته از درد کتکهای شوهره گریه میکرده. عصر از اینجا جیم میشد و زودتر میرفت برای دوستپسرش که سرما خورده بود، آش بپزد.» هی داشتم به منشی قدیمی فکر میکردم. چهل ساله بود. موهایش را دماسبی میبست و آستین حلقهای میپوشید توی آرایشگاه. زیر چشمهایش همیشه کبود بود. یک بار گفت چون فقر آهن دارد، زیر چشمهایش اینجوری سیاه شده. قیافهاش معمولی بود؛ شبیه زنهای خسته و فرسودهی اتوبوسهای عصرگاهی. دیباجی با حرص گفت: «دخترش هم رفته بود با یک آسمانجُل دوست شده بود. باباهه هم که مدام پای بساط.» خم شد روی صورتم و اولین مو را کند و گفت: «مبارک است.» چشمهایم سوخت. گوشهی چشمم اشکی شد. گفتم: «کسی را به جایش استخدام نکردهای؟» و دماغم را کشیدم بالا. گفت: «آگهی دادهام. همهشان پررو و پرادعایند.» و افتاد به جان ابروهایم.
داشت نخ را دور گردنش گره میزد. دورخیز کرده بود برای بند انداختن. زنگ در را زدند. دیباجی بلند غرّید: «سیما، در را باز کن.» سیما نشنید. سشوار روشن بود. دخترک ککمکی داشت موهای مشتری را صاف میکرد. دیباجی با نوک موچین سیخ زد روی شانهی سیما. با سر به در اشاره کرد و گفت: «زنگ میزنند.» و رو به من گفت: «بالای پلکت را بگیر.» چشمهایم بسته بود. اما با دم و بازدمش روی صورتم، رفت و برگشتهایش را روی خودم حس میکردم. به جلز ولز افتاده بودم. زیر لب به کسی سلام کرد: «خانم دلیر؟ بنشین، الان میآیم.» و پچپچکنان گفت: «آمده برای مصاحبه.» آتش دلش انگار خاموش نمیشد: «نمکبهحرام دستم را گذاشت توی پوست گردو و رفت.» تیغ برداشت و افتاد به جان زیر ابرویم. آینه را داد دستم و گفت: «این دفعه پهنتر برداشتم. مد است.» منتظر جواب نماند و پرید طرف دختری که روی مبل چرمی آرایشگاه چمباتمه زده بود. ایستادم جلوی آینه. داشتم دختر را توی آینهی قدی دید میزدم. دیدم هر دو دست دختر از مچ سوخته و جزغاله شده. زخمهای کهنهی مانده، زخمهای عمیق اسیدی. انگار یکهو رعد و برق زده باشد به فرق سرم. از ترس، از بهت، از تعجب، دهانم باز ماند. افسانه دلیر فرو رفته بود توی مبل چرمی و داشت از خودش برای دیباجی میگفت. افسانه دلیر، آهوی کلاس سهی یک.
هفت نفر بودیم. گنگ سبیلها. هفت تا دختر دبیرستانی که پشت لبمان سبز بود و دنیا زیر پایمان میرقصید. شوریدهسر و بیخیال و عاشقپیشه و خوشبخت بودیم. دبیرستانمان توی خیابان زرتشت بود. ظهرها که مدرسه تعطیل میشد، ناظممان میایستاد جلوی مدرسه که بچهها را دید بزند. اغلب مچ چند نفر را میگرفت. مثلاً یکی برق لب زده بود و یکی دیگر زنگ آخر چپیده بود توی دستشویی و خط چشم کشیده بود. گنگ سبیلها کارش را بلد بود. ما هفت تا از آرایش فراری بودیم. به جایش همگیمان هوای عشق و عاشقی داشتیم. انگار کسر شأنمان بود که به چیز دیگری غیر از بتهای خیالیمان فکر کنیم.
آن روزها سبیل داشتن ارزش بود. بتهای ما کلکسیونر سبیل بودند. سبیلهای پت و پهن، سبیلهای سیاه، طلایی، باریک، ژیگولی، فر، تابدار و مکُشمرگما. «راحیل» مردهی پسرداییاش بود. پسردایی از بیرجند آمده بود تهران و در خوابگاه کوی دانشگاه اتاق داشت. پسرک سبیلو علوم سیاسی دانشگاه تهران میخواند و جیبهایش پر از تحلیلهای ریز و درشت و آبکی بود. شب حمله به کوی در سال هفتاد و هشت، به اندازهی چهار پنج سال خاطره جمع کرده بود توی انبانش. آخر هفتهها میآمد خانهی راحیل اینها و سیگار پشت سیگار دود میکرد و جلوی چشمهای تشنهی تحلیلِ فک و فامیل، قمپز در میکرد. راحیل شنبه صبحها که میآمد مدرسه، چشمهایش برق میزد و از توی چنتهاش، روزنامههای «صبح امروز» و «خرداد» را که از سر راه خریده بود، میریخت بیرون.
دومین سبیل گروه «نفیسه محبی» بود. نفیسه شاگرد اول کلاس بود و سوگلی دبیر جغرافیمان. دبیر جغرافی مانتوهای گل و گشاد و اپُلدار میپوشید و همیشه عینکش سُر میخورد روی نوک بینیاش. یک بار داشت به یکی از دخترها تشر میزد و میگفت چه مرگت است که درس نمیخوانی. یکهو از دهانش پرید و گفت پسری دارد که او هم در نوجوانی خیرهسری میکرده. گفت پسره دانشگاه قبول نشده و در ۰۱ تهران سرباز است. فقط همین دو سه جمله کافی بود که دخترهای کلاس از آن به بعد یکجور دیگر به دبیر جغرافی دل بدهند. نفیسه محبی قضیهاش فرق داشت. یک روز ظهر که مدرسه تعطیل شد، نفیسه ماند توی مدرسه تا به دبیر جغرافی کمک کند و دو تایی ورقههای امتحانی بچهها را تصحیح کنند. در همان دو ساعت، کار نفیسه تمام شد. ساعت چهار بعدازظهر، پسر خانم معلم با لباس سربازی و کلّهی کچل و چشمهای زاغ با ماشین آمده بود دنبال مادرش. خانم معلم به نفیسه تعارف زده بود که بیا تا سر خیابانتان برسانیمت. نفیسه دل و دین برایش نمانده بود. سر طاس پسرک و سبیل باریکش دلش را برده بود.
سومین و چهارمین سبیلهای گروه «پریناز» و «پروانه»، دوقلوهای سبزهی ریقوی دوستداشتنی بودند. بابای سبزهها توی بازار بهجتآباد میوهفروشی داشت. دخترها عاشق شاگرد میوهفروشی بابایشان شده بودند. دوست نداشتند بگویند «شاگرد بابایمان». با غروری ساختگی میگفتند: «کارمند بابایمان.» هر روز بعد از مدرسه، به مغازهی باباهه سر میزدند و خوش و بشی با بابایشان میکردند. هر دو میخواستند با چشم و ابرو و ایما و اشاره دل پسرک را نرم کنند. پسرک بیست ساله بود و کُرد. چشمهای سیاه و مژههای فر خورده و سبیل کت و کلفتی داشت. همان سال یک بار به خاطر یک گزارش میدانی باهاش مصاحبه کرده بودند و عکسش را زده بودند روی جلد مجلهی ایران جوان. پریناز و پروانه مجله را با خودشان آوردند سر کلاس. هر کدام جدا جدا برای خودشان مجله خریده بودند. اینجوری میخواستند سر عکس پسره گوشت تن همدیگر را ندرند. عکس جلد مجلههایشان را بریدند و چسباندند توی جامیزی نیمکت. سر کلاس، مداد و خودکار و دفتر و دستک دوقلوها تندتند میافتاد زمین. دخترها هی دولّا میشدند زیر میز و با دلآشوبه، عکس پسرک را نگاه میکردند و شاد و با انرژی برمیگشتند بالای میز.
«زهرا خوشرو»، پنجمین سبیل کلاس، دیوانهی دیوانه بود. عاشق آقای سین شده بود. سین فوتبالیست تیم ملی بود. شخصیت ملی بود. همگانی بود. میلیونها دختر دوستش داشتند. اما زهرا مدام در فراق یارو گریه میکرد. تمام ذوق و شوق و پز و چسش این بود که یک بار با یارو تلفنی حرف زده. هفتهنامهی آدینه ورزشی سین را دعوت کرده بود دفتر مجله و از خوانندگان خواسته بود از ساعت سه تا چهار عصر تماس بگیرند و با فوتبالیست محبوبشان گپ بزنند و سؤالهایشان را بپرسند. زهرا با کلی اضطراب و تنلرزه زنگ زده بود دفتر مجله و فقط یک کلمه با سین حرف زده بود: «سلام.» سین پای تلفن گفته بود: «خوبید؟ از تهران تماس میگیرید؟» زهرا هیچ نگفته بود. صمٌبکم سکوت کرده بود و پنهانی پای تلفن زوزه کشیده بود. دخترک صبحها قبل از شروع کلاس روی هوا آیتالکرسی میخواند و فوت میکرد به نقطهای نامعلوم. میگفت میخواهم سین در اردوهای تیم ملی سلامت باشد. زهرا زده بود به سیم آخر.
ششمین سبیل، «افسانه دلیر» بود. درسخوان نبود. ابروهای پهن مشکی و چشمهای آهویی و خمار داشت. رفته بود با پسری سبیلطلا دوست شده بود. سبیلطلا توی مغازهی فرشفروشی بابایش کار میکرد. یک بار سر ظهر که باباهه مغازه را بسته بود و رفته بود خانه که خواب قیلوله کند، افسانه و پسرک چپیده بودند توی مغازه. گند قضیه درآمده بود و خانوادهها هول شده بودند و عقدشان کرده بودند. ظهرها که مدرسه تعطیل میشد، سبیل میآمد سر فلسطین میایستاد و افسانه بدوبدو خودش را میرساند بهش. فقط ما شش تا ماجرای افسانه و سبیل را میدانستیم. اگر دفتریها ماجرایشان را میفهمیدند، پروندهی افسانه را میزدند زیر بغلش. دلیر هر روز صبح، تندتند از کِیف و خوشی و بستنی قیفی خوردنهایش با سبیلطلا برایمان میگفت. ته حرفهایش هم رک میگفت: «خب دیگر، بستان است. چیزهای دیگر را بهتان نمیگویم. شماها هنوز بچهاید.» و پقی میزد زیر خنده. ما شش تا هو میکردیم و شیشکی میبستیم بهش.
هفتمین سبیل من بودم. هواییِ آقای شاعر شده بودم و خوابش را میدیدم. سروش نوجوان میخواندم و به شعرهای آقای قاف که میرسیدم، موی تنم راست میشد. قاف که تصادف کرد، من مردم و زنده شدم. زنده ماندن او انگار معجزه بود. عکسش را میدیدم و دلم میرفت. آقای قاف با موهای بلند و ریش و سبیل انبوه و در هم تنیده، تمام حجت من برای زندگی و خواندن ادبیات بود. به هوای او، حافظ میخواندم و سعدی میخواندم و مولانا میخواندم و رودکی میخواندم و ابوسعید میخواندم و مسعود سعد سلمان میخواندم. آقای قاف، من، دخترک سادهی بیسر و زبان هفده ساله را از لاک بدبختی و تنهایی بیرون کشیده بود. آقای قاف عزیز، بدون اینکه روحش خبر داشته باشد، دخترکی از دبیرستان خیابان زرتشت را دیوانهی خودش کرده بود. قاف زیباترین شعرهایش را همان سال گفت و خوانندهها زیباترین آهنگهایشان را با شعرهای قاف خواندند. ما سبیلها هنوز خوشبخت بودیم. روزنامه میخواندیم و تیم ملی فوتبال پشت سر هم گل میزد و تیم ملی کشتی مدام امتیاز میگرفت. یک بار زهرا گفت توی هفتهنامهی هدف خوانده که سین «پای چوپان» را از همهی غذاها بیشتر دوست دارد. قیافهی زهرا شده بود عین یک علامت سؤال بزرگ، با یک دهان گرد و باز. گنگ سبیلها دوره افتادند که بفهمند پای چوپان دیگر چه کوفتی است. هیچکس نمیدانست. یکی دو هفته از دوست و آشنا پرسیدیم. آخرش عموی من که در هلند درس میخوانْد، گفت این غذا را خورده. یک نامهی بلندبالا برایم نوشت و روش پختن پای جناب چوپان را یادم داد.
من حسابی خرکیف شده بودم و سرم جلوی سبیلها بالا بود. با افتخار جلویشان دُم شلال دادم و گفتم: «بیایید خانهی ما. میخواهم برایتان پای چوپان درست کنم.» مامان چیزهایی را که لازم داشتم، برایم خرید. نامهی عمو را گذاشته بودم جلویم و سه روز نگاهش میکردم. آنقدر خواندمش تا حفظ شدم. قرار بود دخترها ناهار بیایند خانهمان. صبح زود بیدار شدم. بابا رفت اداره. بهروز رفت مدرسه و مامان رفت بست نشست خانهی مامانبزرگ. با حوصله، پیازها را ریز خرد کردم. همهشان یکقد و یکاندازه. تفتشان دادم. طلایی که شدند، گوشت چرخکرده را به پیازها اضافه کردم. ایستادم سر تابه و تغییر رنگ گوشت را نگاه کردم. از قرمز به قهوهای، از قهوهای به قهوهای سوخته. بعد، فلفل دلمهایهای خرد شدهام را به گوشتهای فسقلریزهام اضافه کردم. کمی قارچ، کمی نخود سبز، کمی رب گوجهفرنگی، کمی فلفل سیاه، کمی فلفل قرمز، کمی دارچین، کمی آویشن، کمی پودر سیر. معجونی ساخته بودم دیدنی، بوییدنی، چشیدنی. چند تا سیبزمینی آبپز کردم و با کمی شیر و کره و یک دانه تخممرغ و کمی فلفل سیاه، پوره سیبزمینی ساختم. عمو برایم نوشته بود این غذا «پا»ی چوپان نیست، «پای» چوپان است. گفته بود این «پای» به معنی لِنگ و پاچه نیست. خارجیها به هر چی که با یک لایهی خمیرمانند درست شده باشد، میگویند «پای».
مواد گوشتی را کف ظرف نسوز پهن کردم. تازه گاز فردار خریده بودیم و حسابی ذوقمرگش بودم. کمی پنیر پیتزا ریختم روی مایهی گوشتی. بعد، با سرخوشی پورهی سیبزمینیام را پهن کردم روی مایه. مرحلهی آخر، تا خرخرهی ظرف را پر از پنیر کردم. ظرف را هل دادم توی فر. در فر را بستم و نشستم گوشهی آشپزخانه و زل زدم به در شیشهای فر اجاقگاز. ظهر نشده، سبیلها هجوم آوردند. یکیشان کاست پریچهی معین را از کیفش درآورد و گذاشت توی ضبط. سبیلها لاک ناخن زده بودند و پیراهنهای گلدار پوشیده بودند و دور از چشمهای غضبآلود خانم ناظم میرقصیدند. قرار شد سر میز ناهار عکس یادگاری بگیریم. هفت تا آدم دراز و کوتاه، گوش تا گوش، قطار شدیم کنار هم. در عکسی که از آن روز مانده، قیافهی من از همه دیدنیتر است. ظرف پای چوپان را گرفتهام توی دست و از اضطراب چشمهایم چپ شده است.
پای چوپان را برش زدم. خاک بر سر شده بودم. لایهی روییِ پورهی سیبزمینی نبسته بود. دخترها ریسه رفتند: «چوپانت پا ندارد. شَل است.» یکیشان گفت: «پای مستر چوپان بو میداده.» زهرا گفت: «زهر مار. به غذای محبوبِ سینِ عزیز من توهین نکنید.» راحیل گفت: «خب پس یعنی سین چوپان است؟» پریناز و پروانه با هم گفتند: «حالا همه با هم: بععع!» پای نبود. هلیمِ شاهعباس بود. شُل و ول. دماغم سوخته بود.
دیپلممان را که گرفتیم، هر کس پرتاب شد یک گوشهی زندگی. پسردایی راحیل دستگیر شد و سر از بند ۲۰۹ زندان اوین درآورد. راحیل از ترسش هوای عاشقی از سرش پرید و به اولین خواستگار بیحاشیهاش بله گفت. نفیسه محبی در دانشگاه جغرافی خواند و در سازمان نقشهبرداری کشور استخدام شد. دبیر جغرافی آنقدر از پشتکار نفیسه کیف کرده بود که برای پسرش رفته بود خواستگاری. پسره سوپرمارکت زده بود و سبیلهایش را تاب میداد و موهایش پرپشت شده بود. نفیسه عروس دبیر جغرافی شد. دوقلوهای ریقو، پریناز و پروانه، هر دو علوم آزمایشگاهی خواندند و توی آزمایشگاهی در خیابان ایتالیا مشغول شدند و از صرافت عمو سبزیفروش افتادند. زهرا از عشق سین خبرنگار شد. سین خیلی زود در گند زدن و هوسبازی شهرهی عام و خاص شده بود. از تیم ملی فوتبال اخراجش کردند و زهرا با سردبیر مجلهی زرد فوتبال و هواداران ازدواج کرد.
از افسانه دلیر خبر نداشتم. هیچکس ازش خبر نداشت. از روی زمین محو شده بود. آقای قاف بعد از تصادفش به سختی توانست سرِپا شود. در دانشکدهی ادبیات استاد شده بود. یک بار برایش نامه نوشتم و دادم دستش. بهش گفتم به هوای او و شعرهایش آدم شدهام و تغییر رشته دادهام و آمدهام آن دانشکده. این بار دلم پیش یکی از پسرهای انجمن حقوق بود. شعری برای پسرک نوشته بودم و داده بودم قاف بخواند و نظر بدهد. مثل تمام داستانهایی که مینوشتم و پست میکردم به دفتر مجلهی سروش نوجوان. قاف از پشت دود سیگارش لبخند محوی زده بود و من مرده بودم از شوق.
افسانه دلیر ایستاده بود جلویم، بعد از دوازده سال. سربهزیر و بیپَر، با دست و بال سوخته و جزغاله از اسید. ایستادم جلویش، چشم توی چشم. با هرهر و کرکر گفتم: «منو یادته سبیل؟» با اخم و تخم گفت: «ببخشید. اشتباه گرفتهاید انگار.» و نگاهش را دزدید. دروغ میگفت. خودش بود.
بسیار شیرین و دلچسب
چه بلايي سرِ افسانه دلير اومده بود ؟ چرا سوخته بود با اسيد ؟