پروندهی آرمانشهر (۱۷)
*
تازه همهی اسباب و اثاثیه را داخل آورده بودم و میخواستم لحظهای چشم روی هم بگذارم که زنگ در را زدند. خیال کردم چیزی بیرون در جا مانده یا خانم آقاجانیان، صاحبخانهی جدیدم، چیزی برایم آورده است. پیرزنِ بسیار مهربانی بود و در طول اسبابکشی در چند نوبت با چایی، آب و مقداری شیرینی خانگی از من و کارگرها پذیرایی کرده بود. در را که باز کردم خودش پشت در بود. پاکتی مقوایی در دست داشت. با همان حالت معذبگونهی همیشگی آن را به طرفم دراز کرد و گفت: این برای شماست.
-برای من؟ از طرف چه کسی؟
-نمیدونم. پستچی آورد. زنگ شما خرابه من گرفتم. همین الان آورد.
-اما من که هنوز به کسی آدرسم رو ندادم. چطور ممکنه برای من باشه؟
پشت پاکت را نگاه کرد. چشمانش را تنگ کرد و گفت:
-مگر شما «پویا دمرچلی» نیستید؟ آدرس هم همینجاست. و پاکت را دراز کرد سمتم.
تشکر کردم و در را بستم. پاکت بزرگ مقوایی را باز کردم. داخل آن تعدادی پاکتنامهی سفید بود. اولین نامه را باز کردم و شروع به خواندن کردم اما هنوز به نصفهی آن نرسیده بودم که نفهمیدم چه شد که روی همان صندلی خوابم برد. بیدار که شدم شب از نیمه گذشته بود. بدنم کاملا خشک بود. داخل آشپزخانه نصف فلاکس آب گرم پیدا کردم. با همان مقداری قهوه فوری درست کردم، عینکم را با گوشهی پیراهنم تمیز کردم و پاکت را باز کردم. نه روی پاکت، نه داخل آن هیچ نشانی از فرستنده وجود نداشت. سه پاکتنامه که تاریخ سه روز متفاوت را بر خود داشتند، تنها محتویات پاکتها بودند. نامهها خطاب من بودند. آن شب را تا صبح نخوابیدم. تمام این مطلب را همان شب تدوین کردم و برای حلقه کوچک دوستانم که میدانستم نوشتههایم نزد آنان جایگاهی محفوظ دارد فرستادم. نامهها به ظاهر بیهودهاند. اما درک این نکته که نوعی از بیهودگی در تمامی اکتشافات و دگرگونیهای اساسی دیده میشود نیاز به استدلال ندارد. از سوی دیگر به روشنی در این نامهها دیده میشود که آنچه اهمیت دارد توجه به این مسئله است که این نامهها از کجا میآیند و به سوی چه میروند. درواقع مایل هستم این پرسش را پیش بکشم که این نامهها چه متون دیگری را منجر میشوند؟ و این نکتهای اساسی است. نکتهای که متاسفانه همواره برحسب انفعال جمعی ما مغفول مانده است. هر متنی همواره حامل متون دیگری است که شاید روی کاغذ نیامده باشند اما بر حسب آن تعین مییابند. متونی که مولفِ نخستین با آگاهی خود از نوشتن آنها چشم پوشیده است و مسئولیت آنان را بر عهده مخاطبین متن گذاشته است. من وظیفه خودم را در حفظ تمامیت متن نخست به طور کامل به ثمر رساندم. نامهها را هم با دقت حفظ کردهام. هر سه نامه روی کاغذ بسیار مرغوبی با جوهر سیاه و دستخط چشمنوازی نوشته شدهاند. ظاهرِ نامهها از آرامش و فراغبال نویسنده حکایت میکنند. گویی او از چیزهایی که توصیف میکند فاصلهای عمیق دارد. هیچگاه درصدد کشف اینکه مولف نامهها کیست و چگونه مرا میشناخته است برنیامدم (هیچ امکانی هم نداشتم) البته که حدسهایی میزنم اما حتی دانستن دقیق فرستنده نامهها هم در اصل ماجرا فرقی ایجاد نمیکرد بنابراین به کلی این موضوع را کنار گذاشتم و تنها از خواندن نامهها لذت بردم. بنظر میآید یکی از نامهها گمشده باشد، زیرا در نامه دوم به نامهی چهارمی هم اشاره میشود درحالیکه تنها سه نامه به دست من رسیده است. از طریقهی انشای مطالب میتوان دریافت که بخش زیادی از نامه دوم حذف (سانسور) شده است. البته که نمیتوان فهمید مسئولیت این سانسور با چه کسی است. زیرا در پاکتِ نامه دوم نحوی دستکاری دیده میشود که ظن حذف از طرف مولف را کمرنگ میکند. در واقع یکی از ورقههای نامه دوم مفقود شده است. (این مطلب را در متن نشان دادهام). در ادامه برای بهجا آوردن شرط دوستی با این دوستِ غریب چندخطی به مثابهی مقدمه راجع به یوتوپیا و دلیل نامگذاری این متن خواهم نوشت.
به مثابهی مقدمه
«اندیشهی آرمانشهر در نظامهای فکری فلاسفه جایگاه ویژهای را به خود اختصاص داده است زیرا جایگاهِ تلاقی قویترین نیروهای ذهنی فرد فیلسوف هستند؛ از یکسو منطق و «قوهی خرد» وی که سعی در برساختنِ بالاترین حدودِ امکانی تعالی، سعادت، کمال و یکپارچگی دارد؛ تمام تلاش خود را میکند که به امر واقع وفادار بماند و به نحوی عُقلایی شیوهی زیستنِ سعادتمندانه و بهینه را نشان بدهد. در سوی دیگر «قوه خیال» قرار دارد که بیش از امر واقع و امکانات محدود مادی، میل خود به تغییر را مبنای امور قرار میدهد، دورترین و خلاقانهترین تصاویر از واقعیت را هدف خود قرار میدهد و در افراطیترین کنشورزیهایش، حتی به سعادت و واقعیت هم وقعی ننهاده و تنها خود را به عنوان اصل مسلط باز میشناسد. برای همین خوانشهایی یوتوپیستی لذت دوچندانی دارند؛ زیرا عرصه کشمکش قوای یک ذهن درخشان هستند. این کشمکش خود را در متن هم نشان میدهد، یوتوپیا تصویر ویرانی و سازندگی توامان است زیرا از یکسو با نشان دادن آن چیزی که باید باشد آنچه را که محکوم به زوال است نشان میدهد و از سوی دیگر با نفی آنچه که نباید باشد واقعیتِ مطلوب را که تنها واقعیت ممکن هم هست را نمایان میگرداند. به همین نحو در تفسیری دیگر، آرمانشهر محل تلاقی دو قوه بنیادین خالق آن هم هست؛ میل به زیستن و میل به مرگ. میل به وحدت و میل به تکثر، میل به ساختن و میل به فروپاشی. امیالی که هر یک به نحوی دقیق یکی از صورتهای ابژههای ثانویه[۱]را فراهم میکنند؛ یکی خلق و دیگری نقد. هر بافت و سازهای با پیوندی وثیق خود را به قوهی زیستِ مولفش مربوط میسازد. (البته بدیهی است که عوامل کثیری دیگری نیز به همین اندازه در جریان هستند) مولفی که در زیر نقابِ تمامیتخواهی ظاهر شده و سعی در برساختن یک مطلوبِ واحد از میان هزاران ابژهِ از پیش موجود میکند، میخواهد ثبات، تمامیت و وحدتِ متن خود را مستقر سازد و در مقابل چنین نیروی سازندهای، میل به مرگ قدعلم مینمایاند؛ میل به پارهپاره کردن، میل به تجزیه و پراکندگی؛ در یک واژه «نقد». کنشی که بر حسب آن بافت و سازه، خاصبودگی خود را در مقابل تعلقش به ریشههایش از دست میدهد و هزارپاره میشود. زیر ذرهبین کنکاشِ پژوهشگرانه تجزیه میشود و جنبههایی را برملا میسازد که پیش از آن مکتوم باقی مانده بودند. در یک انسان این دو میل دو جلوه از یک وجودِ واحد هستند به همین نحو هر متنی هم به صورتی توامان این دو نیرو را در خود دارد؛ بنابراین هر بافت و سازهای (از جمله متنبافتِ یوتوپیا) حاملِ نگاه سازندهی زیستمحور و نگاه ویرانگر مرگآسا خواهد بود. مبتنی بر چنین نگاهی میتوان از دو گونهی نقد سخن گفت؛ گفته شد «گونه» و نه «سطح» که امکان ارزشگذاری این دو به ذهن خطور نکند. گونهی نخست که میتوان آن را نقد «بود-محور» نام نهاد، تلاشی برای عیارسنجی واقعیت موجود و تلاش برای فرانرفتن از این واقعیت است؛ در چنین گونهای از نقد که بهتر از هر کسی در مارکس[۲] دیده میشود تصور میشود که اگر بتوانیم با قوای انتقادی خود به درستی به واقعیت موجود بتازیم، میتوانیم در آن تغییری به نفع احسن ایجاد بنماییم، در حالیکه در گونهی دیگر نقد که استاد بلامنازع آن کانت[۳] است، به ارزشیابی حدودِ امکانی آنچه واجدِ فهم است پرداخته میشود؛ تلاش برای درک حدود نهایی امکانِ دگرگونی و شرایط بنیادین تغییر، اساسِ این گونه از نقد است؛ نقدی که میتوان آن را نقدِ «توانش»ها نام نهاد. با بیان چنین مقدماتی میتوان از این سوال پرده برداشت: متنِ دوست من، آقای د. که مهندس نقشهکشی است به کدام یک از این دو گونه نقد تعلق دارد؟
با چنین تصویری میتوان به سراغ متونی که پیش از این با عنوان یوتوپیا شناخته شدهاند رفت و این دو میل را در آنان مشاهده کردو پس از آن شاید به پاسخی برای این سوال رسید. جمهور افلاطون، یوتوپیای تامس مور[۴] و یا حتی مدینه فاضلهی فارابی هر کدام تصویری از ستیزهی دوگانهی بودن و توانش هستند. برای مثال مور از یکسو به انگلستان قرن پانزده و شانزده میتازد و ابعاد گوناگون هستیِ اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و… آن را به نقد میکشد و از سوی دیگر با رها کردن قوهی خیال اجازه میدهد تا تصویرِ توانمندیهای ممکن بشری بر بوم متنش نقش بخورد. البته که این تصویر از جزیره و اجزای آن خالی نیست.(حتی در دورترین خیالپردازیهای مور رنگی از اخلاق و عادات اصیل بریتانیایی به چشم میخورد؛ همچنان که انسانِ یوتوپیایی افلاطون هم یک یونانی تمامعیار است.) نکته آن است که بدون در نظر داشتن مفهوم تعالی یا سعادت هیچ یک از این متون قادر به ایفای نقش خود نخواهند بود؛ چطور میتوان بدون تصور آیندهای بهتر و کاملتر راجع به آرمانشهر سخن گفت؟ اکنون میتوان به نامهها بازگشت؛ بدون شک آنچه این نامهها را به مانند مولفشان غریب و ناآشنا میکند آن است که تصویری متعالی از یک شهر یا سرزمین (و نه کشور چنان که خود میگوید) ارائه نمیکند بلکه بیشتر به توصیف یک هرزآباد یا ویرانشهر میپردازد. وقتی خواندن نامهها را به پایان رساندم به سراغ دیکشنری رفتم و تلاش کردم معنای اصلی کلمه یوتوپیا را بیابم؛ و چندان شگفتزده نشدم که در یونان باستان یکی از معانی این واژه دقیقا کلمهی «ویرانشهر» بود. (ن.ک. به فرهنگ طیفی Woodhouse؛ واژهی Ruin) اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم این متن در واقع خودش را ویران میسازد زیرا با وجود آنکه به ظاهر از شهری آرمانی سخن میگوید، هر آرمانی را دور انداخته و خود را نفی میکند. آیا بهترین شیوهی برخورد با چنین متنی به دور انداختن نخواهد بود؟ پاسخ این سوال مثبت میبود اگر متن از ارائه تصویرِ جدید خود بازمیماند؛ پس از این دیگر ویرانی به معنای نابودی و از بین رفتن نیست. اگر هستی را تمایز و تفاوت (نفی غیریت) بفهمیم آنگاه دقیقا آغاز سخن گفتن و خلق بنیاد زبانها، لحظهی فرو ریختن و ویرانی برج بابل است. این ویرانی است که میزاید و خلق میکند و این دقیقا همان نکتهای است که در این نامهها توجه مرا بیش از هر چیزی به خود جلب کرد. یوتوپیای تصویر شده ما را به نقطه آغاز این بحث برمیگرداند؛ اگر در یوتوپیا تمامی آن چیزهایی که متضاد بنظر میآیند، جلوههای یک وجود واحد هستند (چنان که میل به زیستن و میل به مرگ، توانش و بودن) چرا خلق و ویرانی نتوانند دو روی یک سکه باشند؟ و در تصور من این آن مطلوب نهایی متن است. نشاندادنِ وجه خلاق و سازندهی ویرانی. به همین دلیل هم باور دارم که مولف با تمام تلاش خود برای پنهان کردن هدف اصلیاش در پنهان کردن ویرانیها موفق نبوده و بیش از هر چیزی آن را دیده و روایت کرده است.
به عنوان آخرین بخش این یادداشت باید گفته شود که ابتدا قرار بود نام این متن «ویرانشهر» باشد اما همانطور که گفته شد «ویرانشهر» تنها یکی از دو جنبهی این واژه را در خود دارد؛ به همین دلیل با ارائهی توضیحی به همان نام «یوتوپیا» بسنده شد.»
***
متن نامهها بدین قرار است؛
نامهی نخست
پویای عزیز
سلام
میدانم که هر چقدر تلاش کنم تا مرا به خاطر بیاوری توفیقی حاصل نخواهد شد بنابراین از حرف زدن راجع به خودم دست خواهم شست و بیشتر آن چه را لازم میبینم برایت خواهم نوشت. چهار سال پیش از این برای نقشهبرداری از منطقه وسیعی به یوتوپیا اعزام شدم. من به عنوان مستشار مهندسی سرپرستی تیمی از دانشآموختگان نقشهبرداری یوتوپیا را برعهده داشتم و وظیفه داشتم تا این گروه را با شیوههای نقشهکشی بینالمللی آشنا کنم. اکنون که در حال نوشتن این نامه هستم ماموریت من به پایان رسیده است و قرار است این شهر را برای همیشه ترک کنم اما لازم دیدم…
دوست عزیز. نخستین روزی که به این شهر قدم گذاشتم آنچه بیش از همه مایهی تعجب من شد معماری ساختمانها بود. به محض ورودم بر حسب عادات شغلی همانطور که خیابانها و کوچهها را مینگریستم و سعی میکردم آنها را در طرحی در ذهنم مجسم کنم -چنان که همیشه از این کار لذت میبردم- حواسم متوجه ساختمانها شد. معماری منحصر بفرد ساختمانهای این شهر اعجابآور است. پیش از هر چیزی باید بگویم که گمانِ هر بافتی را باید از سرت بیرون کنی. تابهحال از یک دامنه پر سنگ صعود کردهای؟ محال است که بتوانی دو سنگ شبیه هم پیدا کنی. خانههای اینجا هم هیچکدام شبیه دیگری نیست. به همین ترتیب، هیچ معنا و منطقی هم پشت معماریشان دیده نمیشود؛ هوای این دیار به غایت خشک و سبک است. اما این مردم پنجرههایشان را به شیوهی ما تا بالای سینهشان بالا آوردهاند، گویی در رطوبت سرزمین ما زندگی میکنند. اما تعجب خواهی کرد اگر بشنوی که برخلاف ما که از ترس نمناکی رخوتناک زمین از روی صندلی و میز پا روی زمین نمیگذاریم، اینان روی یک پارچه نازک که روی زمین پهن میکنند میخوابند و روی زمین مینشینند. بنابراین همانطور که حدس میزنی پنجرههایشان بلااستفاده است. برخلاف شیوه معمول ما که میتوان از روی صندلی دید مناسب و فرحبخشی به بیرون داشت. البته این وصفی که خواندی کلیتِ ساختِ پنجرههایشان است. روشن است که برخی پنجرههای گرد در نزدیکی سقف دارند و برخی پنجرههای سهگوش و مربعی با فاصلههای نامنظم از یکدیگر. خطوط این ساختمانها نرم و مواج هستند، برخلاف ساختمانهای ما که خطوط تیز و منظمی دارند. هوای سبک این شهر میان خانهها نمیچرخد. بنابراین اغلب مردم غمگین و اندوهزدهاند. دومین نکتهای که در معماری بیش از هر چیزی چشم را به خود خیره میکند دیوارها هستند. همهجا از دیوار پر شده است. وقتی روز نخست مقابل محل اقامتم پیاده شدم گمان بردم مرا بیدلیل به زندانی آوردهاند، دیوار بلند و تیرهرنگ منزل موقتم با پرچین چوبی خانه خودم غیرقابل قیاس بود. اما بخشی از روحم این تفاوت را به خوبی پذیرا شد. دیوار حس لذیذِ پنهان شدن را در دلم ترشح کرد. بر همین اسلوب تمامی خیابانها، پارکها، بیمارستانها، مدارس، خانهها و هر جایی که فکرش را بکنی در دیواری محصور است. من حدس زدم شاید این دیوارکشیها بخاطر یک اخلاق یا نوعی سنت بجامانده از نیاکانشان باشد، نیاکانی که محصور در کوههای بلند شهری ساخته و به تقلید از طبیعت جهان خود را شکل دادهاند. این دیوارها در این سرزمین دائم تکثیر میشوند؛ این نکته را به تفصیل در نامه بعدی شرح خواهم داد. شاید متوجه شده باشی شهر من و تو گرد است. ما یک میدان ساختیم و از هر طرف آن یک خیابان مستقیم به سوی بینهایت ادامه یافت. سپس این خیابانها را با دوایر متحدالمرکز به یکدیگر وصل کردیم و یک شهر پیازی دایرهای نتیجه کار ما شد. بر همین اساس ما نهادهای جامعهمان را هم تقسیم کردیم. همینطور اگر به کشورهای دیگر سر زده باشی شیوههای دیگر شهرسازی را خواهی دید. اینجا شهر گویی که زاده طوفان باشد، چونان طفلی ناقصالخلقه یا مخلوقی نادر و بیمار رشد کرده است. گمان بردهام باز هم عوامل طبیعی و بیتوجهی اهالی در میان بوده باشد. چنین وضعیتی برایم غریب نیست -پیش از این هم در شهرهایی با معماری درهم ریخته کار کردهام و برای مسئولانش نقشههای درجه یکی هم فراهم آوردهام- اما نکته این شهر این است که پس از چهار سال تلاش و به کار گرفتن تمام توان علمی و اجرائیام هنوز حتی ذرهای هم به آن نقشه نزدیک نشدهام. لازم است دقیقتر توضیح بدهم؛ بارها و بارها نقشهای را کامل کردم. از تمامی شیوههای مرسوم و کمتر مرسوم استفاده کردم، در این مدت به همراهی اعضای تیم بالغ بر چهارصد نقشه از شهر ترسیم کردهام اما هیچکدام با شهر منطبق نیستند. هیچکدام قابل استفاده نیستند. در ابتدا حتی به دستیارانم هم مشکوک شدم، شاید برحسب منافعی که در طولانی شدن فعالیت ما وجود داشت میخواستند به این نحو برنامه را به تعویق بیاندازند اما بعد از دوبار تعویض تمام تیم و یک بار بررسی شخصی ابتدا تا انتهای پروژه باز هم نتوانستم نقشهی منطبق با شهر را ترسیم بنمایم. اینکه مینویسم منطبق با شهر منظورم این بود تمامی اطلاعات ما نقشه را تایید میکرد اما وقتی برای مثال آن را در دست میگرفتی و در شهر راه میافتادی در شهر گم میشدی. کوچهها سرجایشان نبودند و خیابانها جایشان را به یکدیگر میدادند. بعدتر بود که دریافتم این نقص من نیست بلکه خاصیتی در شهر است که نقشه را نمیپذیرد. از این رو از روزی که این مسئله را دریافتم سعی در شناخت مردم و آداب و رسوم یوتوپیا کردم و به طور کلی حرفهی نقشهکشی را کنار نهادم. امیدوارم هر چه زودتر این نامه به دستت برسد، د ر نامههای بعدی که برایت میفرستم تلاش خواهم کرد شرح مبسوطتری از یوتوپیا برایت بنویسم. بیاد دارم که چشمان تو کم فروغ اما مشتاق است.
با بهترین آرزوها
د.
نامهی دوم
دوست قدیمی من
سلام
من نمیخواهم جز تو کسی این نامهها را بخواند، اگر خواستی کسی را از محتوای این نامهها آگاه کنی فراموش نکن متن را به صلاح دید خودت تغییر بدهی و بیارایی. امکان سخن گفتن از یوتوپیا در این روزگار و شرایط وجود ندارد. چه میتوان دربارهی آن گفت؟ اکنون که تمام واقعیت زیر قویترین ذرهبینها کاویده میشود، چطور میتوان از یوتوپیا با جغرافیای خاصش سخن گفت؟ متوجه هستی که منظورم تو هستی. امروز باید گزارش نهایی فعالیتهایم را به وزارت شهرسازی یوتوپیا تقدیم کنم و به همین دلیل کمی عصبی هستم و تمرکز مناسبی ندارم. با این وجود خودم را موظف میدانم این نامه را در موعد تعیینشدهاش به پایان برسانم.
دیوارها. بله دیوارها. اینجا دیوارها تکثیر میشوند. در مهمترین میادین شهر دیوار وجود دارد. متناقض به نظر میرسد درست است؟ اما در واقع با ساختن دیوارهای متعدد توانستهاند به خوبی جمعیت انبوه و شلوغی مردم را هدایت کنند. اغلب میدانها و چهارراهها در دو سطح ساختهشدهاند یعنی افراد در میدان به دیوار برمیخورند و مجبور میشوند از زیرگذرها و روگذرها رفت و آمد کنند. شاید باورت نشود و بنظر تمسخرآمیز باشد، اما حتی توانستهاند دیوارهایی کاذب و سیار بسازند و در مواقع مقتضی جاهایی را که میخواهند برای زمانی کوتاه دیوارکشی بکنند. برای نخستین بار وقتی با چنین مطلبی مواجه شدم که دیروقت از دفترم به سوی خانه در حال رانندگی بودم که در یک خیابان گرفتار ترافیک شدیدی شدم، بعد از مدتی که جلوتر رفتم دیدم گروهی با لباسهای خاص دیوارهای سیارشان را در خیابان قرار دادهاند و تعدادی از ماشینها را به جای دیگری -پشت دیوارها- هدایت می کنند. بدلیل آنکه در ترافیک از طرف متولیانِ دیوارهای کاذب از ما خواسته میشد چراغهای ماشین را خاموش کنیم من نمیتوانستم ببینم که ماشینهای انتخاب شده چه ویژگیهایی دارند. متاسفانه هیچگاه من را هم به سمت دیگر نفرستادند برای همین نمیدانم دلیل انتخاب برخی ماشینها چه بود یا چه اتفاقی برایشان میافتاد تنها حدس میزنم که مانند مردم در چهارراهها، برای کنترل جمعیت آنها را به راه دیگری هدایت میکردند. این دیوارها در اشکال مختلف در بخشهای گوناگون زندگی مردم یوتوپیا دیده میشوند؛ اغلب مردم صورتشان را ماسک یا عینکهای بزرگ میپوشانند بنابراین اغلب مواقع شما نمیتوانید خود فرد را ببینید یا تماس چشمی برقرار کنید. همه پنهاناند و ظاهرا از این پنهان شدن نهایت لذت را هم میبرند. زبانشان سرشار از استعاره و ایهام است، گویی زبانشان هم میل دارد پشت خود پنهان شود. در چند بررسی که در اوقات فراغتم انجام دادم درصد واژگانِ عینی بکار رفته در آثار پنج نفر از مهمترین نویسندگانشان کمتر از بیست درصد بوده است. حتما درک میکنی که فراگرفتن زبانی چنین موقعیتمحور چقدر سخت و پرمشقت است. رفتار اجتماعی اهالی یوتوپیا به تبع زبانشان سرشار از کنایه است. تعارفات و اطوارهای پیچیدهای دارند که تنها در موقعیت و نوعی مشارکت زبانی قابل درک است و فهمیدن آن بیرون از لحظه به چیزی جز سوتفاهم منجر نمیشود. وقتی در چنین شرایطی به کلیدواژهی قدرت میرسم شرایط سخت و نفسگیر میشود، در یوتوپیا نهاد [این آخرین واژهی صفحه اول است و ادامه متن از ابتدای صفحه بعدی نوشته شده است؛ همانطور که مشخص است بخشی از نامه از بین رفته است] این حلقه تنگتر شد تا به امروز. اینجا سرزمین عجیبی است. تا به الان مشغول سخن گفتن از چیزهای بیروح این شهر بودم حتما برایت لذتبخش خواهد بود که کمی دربارهی مردم اینجا هم سخن بگویم. با وجود آنکه تعداد زیادی از این مردم در سنین پایانی عمر خود هستند اما در تندرستی به سر میبرند. هر چقدر بیشتر گذر عمر را حس میکنند، بیشتر از قبل امساک میکنند و این خویشتنداری نه تنها در خوردنیها بلکه در ذخیره داراییهایشان هم دیده میشود. لباس اغلب مردم –بهمانند ساختمانهایشان- ارتباطی به آبوهوا یا محل زندگی آنها ندارد و بیشتر به میل و احوالات درونی آنها وابسته است بنابراین تعجبی ندارد که اغلب رنگهای تیره و مرده را ترجیح میدهد. کودکان این سرزمین مدت زیادی از آموزش خاصی برخوردار نمیشوند چه اعتقادِ این مردم این است که آزادی و بیقیدی در کودکی عامل بالندگی در بزرگسالی است. برخلاف ما که کودکانمان را از سنین سه یا چهار سالگی از آموزشهای ابتدایی برخوردار میکنیم کودکان در اینجا از سنین بلوغ -بین ده تا پانزده سالگی- آموزش رسمی خود را شروع میکنند. که شامل مطالبی در خصوص زبان و ادبیات اتوپیا، اصول حساب، مبانی اعتقادی و علوم کاربردی است. نکته جالب توجه آن است که پیش از ورود به سطوح عالی آموزشی -که افراد بسیار کمی هم موفق میشوند به آن راه پیدا کنند- هیچ نشانی از آموزش راجع به سرزمینها و کشورهای دیگر در نظام آموزشی یوتوپیا دیده نمیشود. بنابراین اطلاعات بسیار کمی از شیوههای زندگی مردمان سایر نقاط جهان در ذهن مردم یوتوپیا وجود دارد. در مدارس یوتوپیا هیچ مهارتی آموزش داده نمیشود زیرا باور بر این است که مهارت آموزش دادنی نیست و هر فرد باید با کسب تجربه در زندگی خود آن را فرا بگیرد. بنابراین اغلب کودکان یوتوپیا موجوداتی سرسامآور، بدور از ادب و رفتار صحیح هستند و در صورتی که مجبور به همنشینی با آنها باشی بدون شک دچار سردرد شدیدی خواهی شد. برخلاف کشور ما که معلمان تحت سختترین آزمونها و آموزشها پخته میشوند در یوتوپیا بهترین افراد هر حوزهای نقش معلمان نسل بعد را ایفا میکنند. خواندهام که این را به مانند سنتی از نیکانشان پی گرفتهاند. ساختمان مدارس آنها دلگیر است. و کودکانشان هم -اگر شرارتی در وجود خود نداشته باشند- بسیار غمگین و افسرده بنظر میآیند. امیدوارم از این جمله با سرعت بگذری اما من واقعا از کودکان متنفرم. هنوز مطالب زیادی هست تا برایت بنویسم، منتظر دو نامهی دیگر از من باش. اکنون باید برای ملاقات آخر به سازمان شهرسازی و راهداری یوتوپیا بروم.
با صمیمانهترین احترامها
دوستدارت د.
نامهی سوم
پویای عزیز
سلام
امیدوارم از خواندن دو نامه قبلی به این اندیشه مبتلا نشده باشی که یوتوپیا سرزمینِ زشتی است. در این مدت که اینجا بودهام بیشتر از هر کسی شیفتهی این جهانِ کوچک شدهام. ساختمانهای نامتقارن و نیمهکاره… بناهای قدیمی درحال فرورریختن… طبیعت وحشی و اعجاببرانگیز… گویی در هر گوشهای یک رخداد نفسگیر و متعالی در سکوتِ خود درحال قد کشیدن است. پیشهی اصلی مردم اینجا -با وجود جایگاه خاص آن روی نقشه- استخراج مواد معدنی گوناگون از زمین است. مردم این سرزمین اغلب معدنکار هستند. هر جایی که توانستهاند در دل زمین فرو رفتهاند و مشغول استخراج چیزهای مختلفی هستند که در دل زمین بهوجود میآید؛ گاهی مواقع تصور میکنم یک روز تمامِ این سرزمین در دل حفرهی بزرگی که مردمش زیر خودشان میکَنند بلعیده میشود. آنها مواد بهدست آمده از معادن را به صورت خام صادر میکنند و همسایگان یوتوپیا نیز مشتری دائمی آنها هستند. در ازای این صادرات آنها محصولات غذایی و اقلام مورد نیاز زندگی خود را بهدست میآورند. (من کارشناس حوزه اقتصاد نیستم اما بهسادگی میتوان دریافت که یوتوپیا حتی ارزش یکچهارم مواد استخراجی خود را هم دریافت نمیکند.) به خاطر همین پیشهی معدنکاری طبیعت یوتوپیا بکر و دست نخورده باقی مانده است. برخلاف کشور ما که اغلب مراتع و باغها و خلنگزارها، به وسیله انسان یکدست شدهاند و به زیر کشت محصولات گوناگون رفته و یا خوراک دام شده است و در نتیجه چهرهی یکدستی دارند، طبیعت اینجا کاملا شکل درهمریخته و بینظم خود را حفظ کرده است. شاید برایت این سوال پیش بیاید که چگونه بعد از سالیان دراز همچنان زمینِ یوتوپیا با مهربانی از مردمش حمایت میکند و آنها را دست خالی به زمین بازنمیگرداند. نکته اینجاست برخلاف کشور ما اهالی یوتوپیا برحسب جهانبینی خاص خود هدف زیستن خود را در کنشورزی یا تکاپو نیافتهاند. اینان گویی بهنوعی پوچی یا بیهدفی زندگی معتقد باشند کار کردن را تنها در حدی میپذیرند که پاسخگوی حداقل نیازهای خود باشد بیشتر از آن کار کردن را احمقانه و مایهی آزار تن و روان میدانند (شاید هم به همین خاطر است که در واردات هم نیازی به مشاجره برای دریافت حق بیشتری نمیبینند.) مردم ترجیح میدهند اغلب روز را به استراحت بپردازند، این اخلاقشان مرا یاد اهالی قدیمی مصر میاندازد؛ اغلب روز دراز کشیده روی یک تخت درحال تناول میوه یا نوشیدن نوشابههای خنک. با توجه به فلسفهای که از این مردم برایت گفتم مشخص است که به مفهومی مانند «ذخیره» اعتقادی ندارند -جز در سنین پیری که حرص بر عمر از دست رفته بر آنان چیره میشود- من هیچ انبار یا سیلویی برای ذخیره بلندمدت مواد غذایی اصلی نظیر غلات ندیدم؛ تنها در مرزهای خود چندین انبار دارند که هرگاه موجودی آنها در حال اتمام باشد نمایندگان خود را برای مبادله به کشورهای همسایه میفرستند. خانههایشان نیز از این اخلاق بیبهره نمانده است، برخلاف سرزمین ما که اغلب خانهها در تملک چندین نسل قرار دارد، اینجا اغلب خانهها با معماری عجیبشان، بیش از عمر یک آدم دوام نمیآورند و معمولا در اواخر عمر صاحبِ خانه به مخروبهای مبدل شدهاند. این خانهسازی تصویر بدیعی از شهر در چشم مینشاند؛ شهر در میانهی ویرانی کامل و تولد هر روزه خود را بازمییابد. حتی دیوارهای بلندشان که آن همه به آن علاقه دارند هم عمر کوتاهی دارند. برای دسترسی سادهتر و مسافت کمتر مهمترین مراکز درمانیشان را در مراکز شهر میسازند تا به این وسیله مردم بتوانند به سرعت و سهولت خود را به این مراکز برسانند. با وجود حفظ اخلاقِ بیمیلی به زندگی و پوچانگاریشان که در بیمارستانها هم حفظ شده است، آمار مرگ و میر در میانشان پایین است؛ درواقع در ماههای نخست بارها به این سوال فکر میکردم که چگونه هنوز این مردم نفس میکشند. با این وجود این مردم به خوبی دریافتهاند که چگونه خود را حتی از دست مرگ هم پنهان بدارند. (این پنهان شدن از مرگ کاری از سر شوق زندگی نیست، این مردم حوصله مردن را هم ندارند.) از میان اقلامی که از زیرزمین بهدست میآورند کمیابترها را برای خودشان ترجیح میدهند. در هنر تراشکاری جواهرات پیشرفت بسیاری کردهاند و هرچه بیشتر صورتشان را میپوشانند جواهراتشان بیشتر آشکار میشود. اما نکته اینجاست زیاد بودن جواهرات را نشانه طبقه اجتماعی بالاتر نمیدانند زیرا نشانهی کار بیشتر است که با ارزشهای آنان تقابل دارد. ساختار اجتماعیشان همواره برایم مورد سوال بوده است. بدیهی است تعدادی در سازمانها و مشاغل دیگری جز معدن کار میکنند اما معدنچیها ارج و قرب بیشتری دارند، اما مشخص نیست که روابط مالی و استقلال تا چه حد است. برای بسیاری از اقلام ضروری نوعی قبض کاغذی دارند که بهطور همگانی به همه تعلق میگیرد و برای دریافت اقلام درجشده روی این قبوض از کسی پولی دریافت نمیشود. حال آنکه در بسیاری چیزهای دیگر مستقل از یکدیگر عمل میکنند. برای مثال خانهها، یا وسایل هر فرد شخصی محسوب میشوند. در نظام خانوادهی آنها پدر در جایگاهی بالاتر از سایرین قرار دارد؛ این پدرسالاری که نسل به نسل منتقل میشود، نه به دلیل جایگاه پدر در نظر اعضای خانواده بلکه به دلیل فاصلهای است که خود وی با خانوادهاش ایجاد میکند. او با خانواده غذا نمیخورد، در کنار آنها راه نمیرود و بسیار کم با خانوادهاش سخن میگوید، بنابراین تعجبی ندارد که اغلب مردان خانوادهدار در اینجا تنها و دچار افسردگی هستند. (هرچند باید اضافه کنم خودشان چنین احوالاتی را افسردگی نام نگذاشتهاند بلکه آن را عامل اقتدار خود میدانند) مردم یوتوپیا بیش از هر چیز به روتین زندگی خود وفادارن و هر چیزی را که به نحوی رخوت هر روزه آنها را بههم بزند، مذمت مینمایند. حتی بسیاری از رخدادهای تکرارشونده را نیز در زمرهی زندگی روتین خود نپذیرفتهاند و بنابراین در هنگام مواجهه با آن رخدادها بسیار پریشان میشوند. برای مثال در سال سوم معاون من در اداره فوت شد؛ برحسب مودتی که بین من و ایشان بود من در تکتک مراسمات عزاداری وی حاضر بودم. گمان میکردم که بتوانم با حضورم باری از دوش خانواده وی بردارم. تمامی مراسم خاکسپاری و دفن وی به یک کارناوالِ هولناکِ قرون وسطایی شباهت داشت. بخش زیادی از وحشت و اندوه بازماندگان، نه به خاطر از دست دادن یک عضو از خانواده بلکه برای این بود که هیچکس به طور دقیق نمیدانست باید چه کند. همانطور که پیشتر برایت گفتم آموزش در این سرزمین بسیار ناقص و فراموششده است برای همین به سادگی میتوان گفت که خانواده معاون من نمیدانستند باید چه کار بکنند. این نکته را در کنار بر هم خوردن روتین زندگیشان قرار بده آنگاه درخواهی یافت که چقدر تحتِ فشار بودند. در نهایت با کمکی چند نفر از اعضای دور خانوادهیشان که میانسال بودند مراسمها آغاز شد. اینجا برای عزاداری لباس نارنجی میپوشند، زیرا در گذشتههای دور غروب خورشید را مرگ خورشید تصور میکردند و دیدن رنگ نارنجی غروب برایشان اندوه را تداعی میکند. به همین خاطر همه نارنجیپوش جسم بیجان دوست مرا از بیمارستان تحویل گرفتند. و در طول مسیر از بیمارستان تا خانه (جسد را برای خداحافظی به خانه میبرند) و از خانه تا گورستان آن را روی دوش خود حمل کردند. تابوت بسیار سنگینی بود که من هم اجازه یافتم دقایقی یک طرف آن را بر شانه بگیرم. در طول راه به زبانی غیر از خودشان جملاتی را به زبان میآوردند و گاهی خیلی ناگهانی تابوت را روی زمین میگذاشتند ابتدا گمان کردم که برای رفع خستگی چنین میکنند اما بعدتر پرسیدم و فهمیدم که بخشی از سنت این است که جنازه ارتباط خود را با زمین از دست ندهد. دقیقا براساس همین باور مردگان خود را کاملا برهنه در خاک قرار میدهند، در تماس مستقیم با خاک زیرا باور دارند این چنین مردگان آرامش مییابند. نمیتوانی تصور کنی صورت یک انسان مرده در طول روز بارها بالا و پایین شده و اکنون عریان در گور آرامیده چقدر میتواند هولناک باشد. بوی تعفن آن به کنار. البته آیینهای دیگری هم بجا میآورند که از حوصله ما خارج است. اما بهعنوان آخرین نکته باید بگویم قبل از آن که خاک گور را برگردانند، اعضای خانواده و دوستان به صورت جنازه دست میکشند و به این ترتیب با او خداحافظی میکنند. به سختی توانستم این وظیفه را به انجام برسانم، البته که بعد از آن افراد احساس صمیمت بیشتری با من میکردند. نزدیکان درگذشته تا مدتها برحسب رسوم روزمره غذا نمیخورند، از خوراک مخصوصی که برای مرده پختهاند تناول میکنند و خود را در وضعیتی نزدیک مردگان قرار میدهند. لباس خود را عوض نمیکنند و از آرایش و پیرایش خود خودداری به عمل میآورند. این آیین دارای نوعی ارزش اجتماعی است و احترام به روح مرده تلقی میشود. باید بگویم خانواده دوست درگذشتهی من پس از مرگ او دچار مشکلات فراوانی شدند، زیرا به واقع نمیدانستند باید چه کنند و چگونه گذران زندگی بنمایند. من در نامه بعدی برایت از نظام دادرسی آنها، شیوه زناشویی و تشکیل خانواده و اعتقادات دینی و از همه شنیدنیتر، دربارهی تغذیه و غذاهای آنها صحبت خواهم کرد. اگر دقت کرده باشی من هیچگاه لفظ کشور را برای یوتوپیا بهکار نبردهام. بارها به این سوال فکر کردهام که آیا میشود یوتوپیا را کشور نامید یا خیر. نمیدانم. منتظر نامهی بعدی من باش. در آخرین نامه تو را از نکته مهمی باخبر خواهم ساخت.
با احترام بسیار
د.
۱. مرادم از ابژههای ثانویه در مقابل ابژههای اولیه آن دسته از عینیاتی هستند که نشانی از قوه بشری را روی خود دارند، نه قوای معرفتی بلکه قوای کور، بر اساس این تقسیم بندی درخت یا کوه ابژه درجه اول و میز یا کتاب یا یک نقاشی ابژه نوع دوم محسوب میشوند.
۲. Karl Marx 1818-1883
۳. Immanuel Kant 1724-1804
Thomas More 1478-1535 .4
نظرات: بدون پاسخ