site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > چای ماسالا با «جومپا لاهیری»
Jhumpa-Lahiri

چای ماسالا با «جومپا لاهیری»

۱۱ اسفند ۱۳۹۹  |  راضیه مهدی‌زاده

یادداشت‌های یک جت‌لگ از قاره‌ای دور – ۱

 

۱

مدت‌ها قبل از آن‌که چشم‌های قهوه‌ای روشن‌اش را از فاصله‌ی دومتری ببینم با او دوست بودم. دوستی‌مان به زمانی برمی‌گردد که یک مهاجر تمام‌عیار شدم و تصمیم گرفتم به زبان دیگری که زبان مادری من نبود، داستان بنویسم.

جومپا دوست قدیمی‌ام، هندی‌الاصل است و در آمریکا به دنیا آمده است. اسم دخترش را از زبان فارسی انتخاب کرده و «نور» گذاشته است. او همیشه به من می‌گوید: «تو من را یاد مادرم می‌اندازی که سال‌ها در آمریکا زندگی می‌کرد و شعرهایی به بنگالی می‌نوشت. اما واقعیت این است که هر زبانی متعلق به جایی خاص است. می‌تواند مهاجرت کند. منتشر شود اما معمولا آن زبان با یک جغرافیای خاص و با یک کشور مشخص گره خورده است.»

جومپا اضطراب من را می‌فهمد. کاملا درک می‌کند. زیرا خودش با اینکه در این کشور به دنیا آمده است، هیچ‌وقت نتوانسته با زبانی که برایش جایزه های مهم ادبی (جایزه‌ی پن و همینگوی ۲۰۰۰ برای کتاب مترجم دردها، جایزه‌ی پولیتزر ۲۰۰۰ برای کتاب مترجم دردها، جایزه‌ی هنری ۱۹۹۹، جایزه‌ی اُ. هنری و… ) به ارمغان آورده است ارتباط مستحکمی برقرار کند.

همان‌طور که من جومپا را به یاد مادرش می‌اندازم، او نیز من را یاد فرزند هرگز به دنیا نیامده‌ام می‌اندازد. فرزندی که پنهان و آشکار تشویقش می‌کنم تا بتواند حافظ و مولانا را به فارسی سلیس بخواند. فرزندم احتمالا مثل جومپا در وضعیتی قرار خواهد گرفت که نه با زبان فارسی‌اش و نه با زبان انگلیسی‌اش نمی‌تواند ارتباط درستی برقرار کند. و احتمالا مثل جومپا در چهل سالگی برود رُم تا زائر زبانی جدید شود، ایتالیایی یاد بگیرد و ایتالیایی بنویسد.

جومپا برایم از پدر و مادر هندی‌اش می‌گفت که در آمریکا همیشه طوری بودند که انگار برای چیزی عزادارند. می‌گفت: «الان تازه می‌فهمم که آن چیز، زبان بوده است.» با اندوه برایم از نگرانی پدر و مادرش می‌گوید که چقدر مضطربند که بعد از مرگ آن‌ها، فرزندان‌شان دیگر هرگز به زبان بنگالی صحبت نکنند.

 

۲

در جمع دوستانِ حمید هستیم. حمید همسرِ من است. مهندس است و زبانش ریاضی‌ست؛ یک زبان جهانی که آن‌چنان نیازمند ترجمه و تفسیر نیست. در میهمانی آخر سال شرکت هستیم. بیشتر همکاران حمید، چینی و هندی و روس هستند. وقتی آن‌ها از برنامه‌ی تعطیلات کریسمس می‌پرسند، حمید می‌گوید دو هفته مرخصی گرفته است که برویم «خانه».

شنیدن کلمه‌ی «خانه» از زبان حمید که یک دهه است در آمریکا زندگی می‌کند، برایم جالب است و از آن جالب‌تر اینکه هیچ کدام از همکارانش نمی‌پرسند خانه کجاست؟ منظورت از خانه چیست؟ دقیقا همه‌شان به شیوه ای ضمنی می‌دانند که منظور حمید از خانه، ایران است نه مثلا خانه‌مان در بیست دقیقه‌ایِ محل مهمانی.

جومپا قبل‌ترها برایم داستانی به نام «همنام» را تعریف کرده بود. پسری جوان به اسم گوگول که متولد آمریکاست و پدر و مادرش هندی هستند. گوگول و خانواده‌اش در بوستون زندگی می‌کنند و گوگول برای تحصیلات دوره‌ی لیسانس راهی کنتیکت و دانشگاه ییل می‌شود. یک‌بار در مکالمات تلفنی با مادرش، وسط صحبت‌هایش به خوابگاه می‌گوید «خانه». مادرش ناراحت می‌شود و فکر می‌کند که خودش بعد از بیست سال زندگی در آمریکا تا به حال به اینجا «خانه» نگفته است. ولی گوگول بعد از چهار سال زندگی کردن در دانشگاه ییل دلش نمی‌خواست دوباره به بوستون و دانشگاه ام‌آی‌تی که پدرش هم همان‌جا استاد است، برگردد. دلش نمی‌خواست به مهمانی‌های بنگالی برود و در دنیای آن‌ها باقی بماند.

جومپا همچنین برایم از روزهایی گفت که وقتی پدر و مادرش وارد فرودگاه کلکته می‌شدند، بلند بلند می‌خندیدند و اعتماد به ‌نفسی داشتند که هرگز در آمریکا از آن‌ها سراغ نداشت.

 

۳

وسط یک مهمانی شلوغ و پرهیاهو بودم؛ از آن پارتی‌هایی که صدا به صدا نمی‌رسید و همه مشغول آواز خواندن بودند و رقص و شادی. تولد دعوت بودم. تولد فارسی‌زبانان نیویورک. از اولین مهمانی‌هایی بود که در خارج از ایران می‌رفتم. شاید فکر کنید درستش «ایرانیان مقیم نیویورک» باشد که در دعوت‌نامه‌ی فیس‌بوکی ایونت هم همین را نوشته بودند، اما من می‌گویم فارسی‌زبانان. چون تنها نقطه‌ی مشترک میان دویست نفرمان (کمی بیشتر و کمتر) همین کلمه‌های فارسی بود، نه ایران و دوره‌های مشترک و دردها و خاطره‌های شبیه به هم…

شما نمی‌توانید تصور کنید که به یک تولد دعوت شده‌اید که مثلا دختر فلان سرهنگ قبل از انقلاب و آقازاده‌ی بعد از انقلاب، مادر فرد مذهبی معروف، همسر فلان چهره‌ی علمی شاخص، خواهر خواننده‌ی لس‌آنجلسی و برادر استاد بزرگ فلسفه و… همه با هم نشسته‌اند و فارسی می‌خورند و فارسی می‌نوشند و فارسی می‌خندند. میهمانی، ملغمه‌ای بود از همه‌ی این آدم‌ها که اگر دوباره توی مرز ایران می‌گذاشتی‌شان هرگز تصور جمع‌شدن‌شان در یک مکان از ذهن هیچ کدام‌شان نمی‌گذشت.

چراغ‌ها را خاموش کردند و شروع کردند به رقصیدن. میان نورپردازی‌های قرمز و آبی از دوستم پرسیدم: «تو هم فکر می‌کنی این‌ها واقعی نیست؟» گفت: «یعنی چی؟» نمی‌توانستم توضیح بدهم. هر توضیحی فضا را مسخره‌تر می‌کرد. دوستم حتما فکر می‌کرد به خاطر نورها و اتمسفر سورئال، توهم زده‌ام و دارم چرت‌وپرت می‌گویم. آن موقع نتوانستم توضیح درستی بدهم. اما حالا می‌توانم آن لحظه را دوباره نگاه کنم. حالا آن لحظه و آدم‌ها و کلمه‌های فارسی که توی هوا مثل گرده‌هایی بی‌جان پخش می‌شدند و عمرشان ثانیه‌ای بیش نبود را می‌فهمم.

آن روز، آن مهمانی، آن آدم‌ها و آن دورهمی، شبیه یک تصویرِ برساخته از دنیایی دیگر بود. انگار کن که عالم مُثلی داریم، نه از آن نوع فلسفی‌اش که افلاطون می‌گفت. فقط جایی دیگر که در آن، اضلاع حقیقی زندگی، جاری‌ست و حالا این فضای تازه، شده است گوشه‌ای از آن عالم.

جومپا در یکی از داستان‌هایش به اسم مترجم دردها می‌گوید: «آقای پیرزاده یک ساعت جیبی داشت که کوک می‌کرد و روی میز می‌گذاشت. آن ساعت، زمان داکا را نشان می‌داد. احساس گنگ و مبهمی پیدا کردم. یک آن متوجه شدم زندگی، اول توی داکا جریان دارد. مجسم کردم دخترهای آقای پیرزاده از خواب بیدار شده‌اند. موها را با روبان بسته‌اند. صبحانه‌شان تمام شده و حالا دارند حاضر می‌شوند بروند مدرسه. غذا خوردن و باقی کارهای ما فقط سایه‌ای از چیزهایی بود که آنجا اتفاق می‌افتاد. شبح عقب افتاده‌ای از جایی که آقای پیرزاده به آن تعلق داشت».

 

۴

این جمله را که خواندم احساس کردم آن میهمانی و آن روز تا مدت‌ها سایه‌ای بود از زندگی در ایران. انگار ایران بود که حقیقت محض بود و اینجا قرار بود واقعیت را با سعی و خطا بازسازی کنیم.

 

۵

در نهایت جومپا در چهل سالگی تصمیم می‌گیرد خانه و کتابخانه‌اش در بروکلین را بگذارد و برود به ایتالیا و به گفته‌ی خودش زائر زبان ایتالیایی شود. در کتاب «به عبارت دیگر» که به زبان ایتالیایی نوشته است، از این تجربه می‌گوید: «به یک معنا من دچار تبعید زبانی هستم. زبان مادری‌ام بنگالی‌ست. در آمریکا زبانی بیگانه است، وقتی در کشوری زندگی کنی که زبان خودت در آن بیگانه است یک حس همیشگی بیگانگی با تو همراه می‌شود.» و بعد من را دعوت می‌کند به یک چای ماسالا بعد از چیکن تندروی که در نزدیکی تایمزاسکوئر در رستوارن هندی اوتسا خورده‌ایم. و بعد از زبان من حرف می‌زند و تمام چیزهایی که من می‌خواستم درباره‌ی نوشتن به زبان انگلیسی بگویم، درباره‌ی نوشتن به زبان ایتالیایی می‌گوید: «از چنین نوشتنی خجالت می‌کشیدم. وقتی به ایتالیایی می‌نوشتم احساس غیرطبیعی بودن می‌کردم و راستش بعد از این‌همه سال زندگی کردن در ایتالیا فهمیده‌ام که میل به نوشتن به یک زبان جدید به یک ناامیدی مشتق می‌شود و احساس عذاب وجدان.»

شیر و شکر اضافه می‌کنیم به چای‌مان و چوب دارچین را می‌چرخانیم که ادامه می‌دهد: «واقعیت این است که من می‌توانم به ایتالیایی بنویسم، اما نمی‌توانم یک نویسنده‌ی ایتالیایی شوم. در زبان ایتالیایی نمی‌توانم به عمق شیرجه بزنم اما فقط می‌توانم امیدوار باشم معادل‌های درست را پیدا ‌کنم. بدین‌ترتیب من در ایتالیایی نویسنده‌ای نادان باقی می‌مانم و می‌دانم لباس مبدلی بر تن دارم.»

آمریکا جومپا لاهیری داستان‌نویسی راضیه مهدی‌زاده رمان مترجم دردها ناداستان خلاق همنام
نوشته قبلی: خانه از ما، فیلم از دانوب
نوشته بعدی: سیاهان، زنان و آسیب‌هایی که با خود حمل می‌کنیم

نظرات: ۳ پاسخ اضافه شده

  1. یاسمین بهاری ۱۶ اسفند ۱۳۹۹ پاسخ

    بسیار عالی بود ممنونم از شما

  2. المیرا ۱۷ اسفند ۱۳۹۹ پاسخ

    خیلی جالب بود و برام قابل درک و تصور. ممنون

  3. نوری ۰۸ مرداد ۱۴۰۰ پاسخ

    اگر منظور این است که مهاجر جماعت جسمش این جا و روحش جای دیگری است، که از این فرد به آن فرد فرق می کند و البته این ها بحث دارن ، چرا ، چون هنر تطبیق با محیط هم هست ، زندگی در حال و اکنون هم هست ، و خلاصه این که متوجه نشدم دارید بلند بلند فکر می کنید یا صرفن هوس و میل غریب نوشتن داشتید

یک پاسخ به نوری ارسال کنید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh