دربارهی داستان بلند «فیلها»یِ شاهرخ گیوا، ترجمهای از ترانهی عاشقانهی «جی. آلفرد پروفراکِ» تی. اس. الویت
*
آنچه در ادامه خواهید خواند نتیجهی «آرنج چپ روی میز» گذاشتن، «دست به چانه» گرفتن و «نشست[ن]» و «خواندن» داستان بلند فیلهای شاهرخ گیوا است: خوانش تجربی یک یادداشتنویس و نه بیشتر. یا کوتاه سخن این که با همراهی جی. آلفرد پروفراک داستان فیروز جناه خوانده شد.
جی. آلفرد پروفراک راوی شعر «ترانه عاشقانهی جی. آلفرد پروفراک» از تی. اس. الیوت، شاعر آمریکایی-بریتانیایی، است. این شعر که در سالهای ۱۱-۱۹۱۰ نوشته شد و برای اولینبار در سال ۱۹۱۵ به کمک ازرا پاوند، شاعر مدرنیست و منتقد آمریکایی، در مجلهی Poetry به چاپ رسید، یکی از شاهکارهای ادبی جنبش مدرنیستی نام گرفته است. «پروفراک»، شعری روایی-غنایی است که افکار و احساسات ذهنی مرد تنهایی را بازگو میکند. این مرد در بیان عشق خود به زن مورد علاقهاش ناتوان است. او حتی مردد است آیا شجاعت و جسارت لازم برای بیان چنین احساسی را به زن دلخواهش داشته باشد یا نه؟ شاید بتوان گفت «تردید» یکی از درونمایههای اصلی این شعر الیوت است که در قالب تکگفتاری درونی و دراماتیک نگاشته شدهاست. آنچه این تکگویی را متفاوت میکند ورود افکار گوناگون و حتی نامنظم و تصادفی به روایت است که سبب برهمخوردن منطق کلی سخن راوی، این مرد شهرنشین، میشود. در شعر الیوت، این افکار که بیشتر منشأ روانشناختی دارد تا مبنایی منطقی، به واسطهی تصاویر تکهتکه و پراکنده بازنمایی میشوند و مفاهیم و معانی بعضاا متکثری را در متن القا میکنند. از اینرو میتوان گفت «ترانه عاشقانه جی. آلفرد پروفراک» بسیار نزدیک به تکنیک جریان سیلان ذهن است.
بسیاری باور دارند جی. آلفرد پروفراک یکی از صداهای نامآشنا و فراموشنشدنی ادبیات مدرن است. مردی که در سالهای میانی زندگانی خود به سر میبرد و به لحاظ عاطفی سرخورده و مأیوس مینماید. از دیگر سو، شخصیت او نمونهی شکست و عجز انسان معاصری است که آمالش سرکوب و خیال ایدهی جهان مدرن پیش چشمانش فروپاشیده است. نام او در ادبیات با واژگانی چون بیحوصلگی، ملال، سکون، سستی، ارتیاب، سردرگمی، آشفتگی، حسرتبارگی، وسواس، اختگی، ناتوانی جنسی، زوال و میرندگی گره خورده است.
فیروز جناه، راوی فیلها و مردِ میانسالِ اهلِ تهران نیز پرسوناژی است که با فاصلهای صد ساله از راوی الیوت، در اوایل قرن بیستویکم، زندگی میکند و تقریبا جهانی همنظیر جهان او دارد. فیروز، مانند آلفرد، گوشهنشینِ جهانِ تنهاییِ خودساختهاش است.
فیلهای شاهرخ گیوا، که درواقع داستان بلند (نوولا) است، در سال ۱۳۹۳ عنوان متفاوتترین رمان را از جایزه ادبی واو کسب کرد. اولین کتاب منتشر شده از شاهرخ گیوا مسیح، سین، فنجان قهوه و سیگار نیمسوخته (۱۳۸۲) نام دارد. دومین اثرش مونالیزای منتشر (۱۳۸۷) برگزیده جایزه مهرگان شد. دو کتاب اخیر دیگر او اندوه مونالیزا (۱۳۹۲) و فیلها هستند. گیوا در حوزه ادبیات کودک و نوجوان نیز دست به قلم میبرد و او را با کتابهایی چون گس (۱۳۷۸)، تیمور و چاله جادو (۱۳۹۳)، فیل سربزرگ (۱۳۹۵)، فیل پاگنده (۱۳۹۵)، فیل چشمقشنگ (۱۳۹۵) و فیل تنبل (۱۳۹۵) میشناسند.
کتاب فیلها مانند نمایشهای روشنفکرانهی نامبردهی درونش، داستان بلند روشنفکرانهی «بامزهای» از تنها فیل تهران است و آن علامت جمع «ها» در عنوان داستان اضافی است. فیلها جهان-داستان مرد پنجاه سالهای را روایت میکند، که به شکلی از خودتبعیدی، به انزوا از جامعه روی آورده است. رابطهاش با اجتماع همانقدر سخت و ملالآور و البته مأیوسکننده است که رابطهاش با زنان. فیروز جناه از نوادگان حسینعلی جناه، یک زمیندار متفرعن، و فرزند مسعود جناه، استاد اسبق دانشکده ادبیات و علوم انسانی و مصحح کتاب، است که در روایت فیلها همواره یا به صورت راوی اول شخص و یا به شکل راوی سوم شخص حضور دارد. میتوان گفت فیروز بورژوای شهرنشین روشنفکرمآبی است که به جهان پیرامونش با نگاهی انتقادی مینگرد. زندگی او نه تنها استهزاآمیز که به تیرگی دودهی خیابانهای تهران است. با وجود اینکه زوال و سیاهی سایهی بلندی بر زندگی او افکنده، فیروز کمالگرایی است که میرندگی را برنمیتابد. او کلکسیونر است؛ به گفتهی خودش کلکسیونر «رنج انسانهای عاصی». اسکناسهایی، که دارندگانشان روزی روی آنها کلماتی را نوشتهاند، توسط فیروز با وسواسی بیمقدار جمعآوری و با مناسکی دستهبندی میشوند تا «شاید فیروز را از تنهایی تاریکش» به در آورند. فیروز طوری کلمات و جملات روی اسکناسها را بررسی میکند که گویی میتواند فرد نویسنده یا فرد مورد خطاب آن نوشتهها را نه در خیال که در واقعیت جسمیت بخشد. حدود نوزده سال است که چنین میگذراند. میتوان گفت اسکناسنوشتههای فیروز، بخشی جداییناپذیر از هویت او را میسازند.
با پیشروی در ادامهی خواندن فیلها نشانههای متنی گستردهتری ظاهر میشوند که فضای متن این داستان بلند را برای فراخواندن شعر الیوت بیش از پیش فراهم میآورند. حتی شاید بتوان گفت فیروز جناه که خوانده میشود گویی جی. آلفرد پروفراک در بافت جدیدی بازنویسی میشود. شاید این نکته سطحی به نظر برسد و وارد حیطهی بیشتفسیری گردد، اما نام راوی گیوا در شش حرف با نام راوی الیوت مشترک است: فیروز جناه و جی. آلفرد پروفراک، دو نام که در ظاهر و در آوا کمْ غریب به نظر نمیآیند. بینش متنی انعکاس یافته در دو اثر، دغدغهها و جهانبینی شخصیتهای اصلی، نوع راویها، و حتی شاید گفتمان کلی این دو متن -در منطقی گفتوگومند- با یکدیگر مناسبات ویژهای برقرار میکنند. در ادامه به پارهای از این موارد به طور مختصر اشاره میکنم.
شهر، وضعیت شهرنشینی و انسان شهرنشین هم در شعر تی. اس. الیوت و هم در داستان شاهرخ گیوا نمود پررنگی دارد. اصلا شهر است که روایتها را میسازد و در شهر است که (کنش) روایتگری آغاز میشود. انگیزش روایی در داستان بلند فیلها به واسطهی اسکناسنوشتههایی رخ میدهد که اینجا و آنجا در شهر توسط فیروز انتخاب شدهاند و فیروز این چنین به سخن گفتن از خود و جهان خود واداشته میشود. آلفرد در شهر قدم میزند و فضای ذهنی او با فضاهای شهری و (فرهنگ) شهرنشینی گره میخورد و آمیختهای از این دو فضا به خواننده روایت میشود. البته توصیفات فضای شهری در اثر گیوا به دلیل ژانری که در آن نگاشته شده است، هم دقیقتر است و هم به مکانهای مشخصی از شهر تهران ارجاع دارد چرا که فضای کافی برای شرح و بسط در ژانر نوولا وجود دارد، در صورتی که این امکان در شعری با سبک و سیاق «پروفراک» هرگز وجود نخواهد داشت. با این حال الیوت از اولین شاعرانی است که در اشعارش به طور مشخص از شهر و زندگی شهری سخن به میان میآورد.
شهر و آنچه که در آن میگذرد، یا به عبارت دیگر آنچه که شهر به آن بدل شده است، از نگاه آلفرد و فیروز، یک واقعیت اجتماعی زشت و حتی نفرتانگیز است. این نگاه در ایماژهای توصیفهای روایی دو شخصیت تا حد بسیاری آشکار است. شعر الیوت با تصویری ناخوش و ملالانگیز از حالوهوای جاری در شهر آغاز میشود: غروب بهسان «بیماری بیهوش» بر آسمان شهر «لمیده» است. شبهای شهرِ راویِ شعر بیتاب و آشفتهخاطر است، خیابانهای طولانیاش از پس هم میآیند و گویی دسیسهای در سر دارند. این شهر و مناسبات اجتماعی میان مردمان شهر است که آلفرد را عصبی و درمانده کرده است.
اگر آلفرد ماتمزده و رواننژند است، فیروز به تیرگی و پریشانحالی زندگی مدرن شهری است. چشمانداز خیابانهای تهران دلگیر و «تب آلود» است. پنجرهی خانهی فیروز «روبه بوهای ناخوش گشوده میشود. رو به بوی زهم پولاد زنگاری، بوی تیزابی اگزوزها و روغن سوخته، رو به هیاهوی ماشینها و جانهای پوک سرگردان. هیکل شهر بوی زرنیخی فیلتر لهیده سیگار میدهد». فیروز «از آشفتگی خیابان و آدمهایش و بوهای مریض وحشت» میکند؛ درها و پنجرههای خانهاش را بسته نگه میدارد. خانهای که به گفتهی خودش «خانه نیست دیگر؛ زندان مسعود سعد است». فیروز همهجای این خانه را «قفل و کلون» زده است. راوی فیلها خود و تنهاییاش را از تهرانِ «هیولا» در خانهای حبس کرده است؛ خانهای «سرد و زمهریر» که «هر روز زهوار یک گوشهاش در میرود» و نیاز به تعمیر دارد. بدینترتیب، مناسبات فیروز جناه با تهرانِ «شلخته»، که مردمانش نمیدانند دارند چه بلایی سر خودشان میآورند، از هر نوع که باشد قطع و منحل شده است. تنها کاری که فیروز میتواند انجام دهد این است که مانند «[روشنفکر] گنده دماغ خپلی» از بالکن زندانش گاه به گاه به شهر نظری بیاندازد. وضعیت انسان شهرنشین چنین است؛ حال آلفرد آغاز قرن بیست باشد یا فیروزِ سده بیست و یکم. «خب زندگی یعنی همین دیگر.»
پیشتر اشارهی کوتاهی به چگونگی ارتباط دو شخصیت پروفراک و جناه با زنان کردهبودم. آلفرد از ابتدا تا پایان مونولوگ درونیاش از تشویش و تردیدی سخن میگوید که برای چگونگی بیان عشق خود به زن مورد علاقهاش دارد. فیروز روایت خود را با بیان خودکشی عطیه -یکی از تنها دو زن دارای نام در فیلها- آغاز میکند. در جایجای روایت کتاب نیز به وفور از این زن یا از آنیتا -همسر سابق فیروز- و یا دیگر زنان بینامی که با آنها عموما در سالنهای تئاتر وقت میگذرانده، صحبت میشود. با این وجود باید گفت زن در گفتمان روایی شعر الیوت و داستان گیوا غالبا غایب و مسکوت است. حتی براساس اصول روایتشناسی میتوان گفت، تقریبا به صورت مداوم، گفتمان راوی در دو اثر مذبور به شیوههای گوناگون در بازنمایی سخن و اندیشه شخصیتهای زن -البته اگر اصلا چنین پرسوناژی در متن وجود داشته باشد- مداخلهگری میکند.
همانطور که گفته شد آلفرد مردی است که اشتیاق عاطفی و جسمانی در او همواره با ترس و اضطراب آمیخته است. گرچه خواستار ارتباط با زنان است اما کمالگرایی، ملال زندگانی و خودناباوری او را چنان کرخت و لمس کردهاند که فقط میتواند به نبود امکان چنین ارتباطی بیندیشد. او در روایتش به گفتوگوی خیالین خود با زنی اشاره میکند. در آن گفتوگو آلفرد خود را بهسان لازاروسی میپندارد که عیسی بر او دمیده است و او که حال بر اسرار جهان مردگان واقف است صاحب حیاتی دوباره شده است. در این مکالمهی خیالین، راوی شعر شاید به سبب لازاروس بودنش و آگاهی از جهانی دیگر و یا شاید غریبگی با مناسبات اجتماعی و یا حتی شاید بیشتر به سبب دستپاچگی و ناآزمودگی همیشگیاش، از برقراری ارتباطی مؤثر عاجز است. اندیشهی او به زن مورد مکالمهاش انتقال نمییابد. این گفتوگوی ناموفق تأکیدی است دوباره بر ناتوانی و کمبود اعتمادبهنفس جی. آلفرد پروفراک.
آلفرد در گفتار و رفتارش نسبت به زن پرخاشجو نیست. نهایتا در رفتار او آدابی نهفته است. این سخن اما به این معنا نیست که نگاه او نسبت به زن عاری از هر گونه بدگمانی و منفیبافی باشد. او زن را موجودی میانگارد که قرار است مرد زودرنج روایت را به صورت فرمولی چارچوبمند درآورد و به دیوار میخ کند. البته چون این زن به کل غایب و خموش است، خوانندهی روایت نمیتواند تراوشات ذهنی آلفرد حساس در مورد او را قاطعانه بپذیرد. خواننده به گفتار و اندیشه این زن دسترسی ندارد.
دلواپسی آلفرد ناشی از نبود دانش دربارهی چگونگی اجرای نقش مردانهاش در روابط اجتماعی میان دو جنس است. از طرفی، کوچکی اندام آلفرد و تاسی سرش، در نظر او، نقصان مهمی قلمداد میشوند که بدن او را هر چه بیشتر از جنبههای فیزیکی مجسمههای میکلآنژ مورد پسند زنان دور میکند. لباسهای زیبا و به دقت انتخاب شده نیز دستها و پاهای استخوانی این مرد خسته و میانسال را از چشمها نمیپوشانند. بدن او گرفتار کاستیها است. البته همانطور که گفته شد باز هم تأکید میکنم، شاید تمام این کاستیها فقط و فقط زایدهی ذهنی پروفراک باشند و زنان نه چنین خواستههایی را داشته باشند و نه در مورد شخصیت او اصلا چنین بیاندیشند. در مورد فیروز اما باید گفت او طوری رفتار میکند که گویی میداند، چطور مرد باشد و این مردانگی را چگونه اجرا کند. اما در نهایت در روابطش با زنان همچنان ناموفق است.
اگر آلفرد در ابراز علاقه به زن دلخواهش مردد است، تردید در فیروز به وفاداری زنان بازمیگردد. فیروز همانقدر به زن بدبین است که به شهر بدگمان است. او کاملا ستیز و خشم خود را در کلام و القاب یا صفتهایی که نثار زنان میکند عیان میسازد. زن در متن گیوا نه تنها مسکوت مانده است که با الفاظی چون دروغگو، بیوفا، معمولی، اطواری، فاحشهوار، عشوهگر، سرد مزاج، جادوگر، مغرض، یائسه، دیوانه، پیر، مایع بیحسکننده لیدوکائین زود گذر، منگنهی چندکاره، صاحب دستگاه جوجهکشی، حرّاف، لکاته و اثیری خوانده میشود. رفتار زنستیزانهی فیروز جناه در لایههای ذهنی او و در فرهنگ اندیشگانیاش رسوب کرده است. زن کالایی است برای التیام موقتی دردهای فیروز.
فیروز عطیه قادری، یکی از زنان داستان فیلها، را مالک مرغداری و دستگاه مفصل جوجه کشی معرفی میکند و صراحتا در روایتی که نقل میکند از او با عباراتی چون ماکیان جادو، دختر جادو، زن جادو، یائسه جادو و پیرزن یاد میکند. فیروز نوع نگاه عطیه نسبت به اسکناسنوشتههایش را بارها به سخره میگیرد. و اذعان دارد که عطیه قادر به درک ارزش واقعی اسکناسها و کلکسیون او نیست. نگاه مشمئزکنندهی فیروز نسبت به عطیهی نوعی را میتوان در این چند جمله دید: «بیمقدمه سنوسالم را پرسید. گفتم: «پنجاه و هفت.» هفت سال بیشتر از چیزی که هستم، گفتم. حتی سال و ماه دروغینی گفتم تا خودم را به او نزدیک کنم تا بلکه نیتی را که پشت مردمکهای خاکستریاش پنهان کرده بود، عریان کند. باید آموخته و رامش میکردم. مثل زنی سرد مزاج که تا نوازش نبیند، نمیگشاید بند قبا را.» شخصیتهای زن در فیلها صرفا ساختاری ثابت از فرهنگ را بازنمایی میکنند، یعنی همان استریوتایپهای همیشگی. تصویر زن هرگز در زمینهای جدید بازنمایی نشده است.
پیشتر، از روشنفکر و روشنفکری صحبت شد. ابتدا باید گفت به نظر نمیرسد، در اینجا، شاعر شعر و داستاننویس داستان، در خلق اثر و روایتپردازی، منشی غیر روشنفکرانه و غیر نخبهگرایانه اتخاذ کرده باشند. هم تی. اس. الیوت و هم شاهرخ گیوا طوری از زبان استفاده میکنند که کلامشان هرچه بیشتر تلویحی، تداعیگر و دارای گستردگی باشد. متون گوناگونی را به روایتشان فرامیخوانند و تصاویری تکه تکه ولی همیشهحاضر و حتی متقابل در متن مینشانند و بدین شکل متون خود را به متونی به کل وابسته به تأویل و تفسیر بدل میکنند. شخصیتهای اول روایتهای این دو نویسنده نیز هر یک در نوع خود روشنفکرهای نخبهگرا هستند.
آلفرد در شهر که قدم میزند تنهاست. آلفرد در شعر که سخن میگوید تنهاست. عیسی فقط بر او دمیده است؛ او لازاروسی تنهاست. او تنها یحیای تعمید-دهنده است. آلفرد در نمایش زندگیاش هملت است و هملت هم تنهاست. انزوا محل پناه این وسواسیِ آرمانگرا است. کمالپرستی اعتمادبهنفس را از او ربوده و به جایش تردید نشانده است. روشنفکری، تبعیدگاه خودخواستهاش، تنها سلاح او برای بقاست. اینگونه از کنش میایستد و شکست همیشه از او فاصله دارد. جی. آلفرد پروفراک گرفتار متنها و بینامتنهاست؛ گرفتار ادبیات است از هسیودوس یونان باستان تا دانته، جفری چاسر، شکسپیر، اندرو مارول تا اسکار وایلد و غیره. روایت تکگفتار او مملو از اشارات فلسفی، اسطورهای و دینی است. اگر آلفرد چنین نباشد هرگز تاب و توان نشستن کنار زن دلخواهش، پشت میز چای و کیک عصرانه، را نخواهد داشت.
پروفراک متفکری حساس و زودرنج است که نسبت به ناتواناییها و کاستیهایش خودآگاه است. این در حالی است که در شخصیتپردازی فیروز جناه نوعی جاهطلبی نهادینه شدهاست. درست است که فیروز در مناسباتش با جامعه و نیز در ارتباطش با زنان ناکام میماند اما جسارتی در او وجود دارد که سرافکندگیاش را حتی (اگر آگاهانه) در خلوت خویش از خود پنهان میکند. همین امر نیز موجب میشود فیروز بتواند هویتها و پدیدههای پیرامون خود را مدام تعریف و باز تعریف کند. به عبارت دیگر، فیروز جناه مانند جی. آلفرد پروفراک، اما شاید کمی بیشتر، برای آنچه در جهان بیرونی دیده میشود مابهازایی در جهان ذهنی خود مییابند و آن را در روایت خود، به عنوان مثال، به شکلی استعاری یا حتی سمبولیک بازتاب میدهند. این کنش خودبینانه در شخصیتها به نوعی مرکزگرایی و سالیپسیزم گرایش پیدا میکند. این رفتار خودمدارانه در شخصیتپردازی و نیز در خود متن شعر الیوت و متن داستان بلند گیوا به واسطه ارجاعات بینامتنی و در نتیجه تمرکز بیش از پیش بر تأویلپذیری و تفسیرمند بودن این متون قابل پیگیری است که البته یکی از ویژگی های آثار مدرنیستی نیز محسوب میشود.
متن فیلها از اشارات بینامتنی، تلمیحها و جملات قصار فیروز جناه پر است. او تنها پنج سال در زندگی مطالعه کرده است؛ با این وجود اما تا پایان کتاب، دنیای اطراف خود را به دنیای کتابهایی که خوانده است ترجمه میکند. برای نمونه، ناگهان متصدی آسانسور رستوران مجسمه متفکر رودن میشود یا کارل مارکس، فیلسوف سوسیالیست، در برجی در تجریش تهران پیدا میشود. او رابطهی تناظری میان دو عنصر حتی نامتجانس مییابد و یکی را به دیگری تشبیه میکند و این گونه تعریفی (حتی گاه تصنعی) از آنها ارائه میدهد ولی این تعریف جدید دوباره به حقیقتی مطلق بدل میشود. یعنی فیروز حقیقتی را میسازد و بر یکّه و مطلق بودن آن تأکید میگذارد. او اتفاقها، پدیدهها و آدمها را مقولهبندی میکند و آنها را به هویتهای ایستا و موردپسند خویش تقلیل میدهد. راوی فیلها از شخصیتهای داستانش که میتوانستند بسیار پویا باشند، پرسوناژهایی تکساحتی میسازد. به عنوان مثال، محمد دلارفروش را در بافت جهان-داستانی منجمد میکند و از عطیهی قادری به هر نحوی که میشود، پیرزن جادو را میسازد. این دو شخصیت حقیقت مطلقی هستند که چون حکمی بر داستان صادر میشوند و بدینشکل تکثر هویتی از بیشتر آدمها، اشیاء و پدیدههای پیرامون فیروز جناه زدوده میشود و درنهایت فیروز میماند و فیروز.
فیروز جناه روشنفکری ایدئالیست و کمالگرا است. او خود را مسیحی میپندارد که مجموع حدود هفتاد و چهار بسته اسکناس صد برگی را، که به خیالش تاریخ احوال انسان ایران معاصر هستند، چون صلیبی بر دوش میکشد. در روایات حاصل از جریان سیال ذهن او میخوانیم که فیروز گاه دچار کابوس و مالیخولیایی میشود که اتاق اسکناسهایش چون سلاخخانهای بوی تعفن و خون میدهد و مگسها هجوم آورده و از این بو مست شدهاند و جملات و کلمات و حروف به ارادهی خود از سوراخ کلید و از میان درز صندوق بیرون خزیده و از روی اسکناسها و از اتاق برای همیشه گریختهاند.
جنون ناشی از ترس فرار واژگان، واژگانی که تاریخ بشریت را نقل میکنند، در واقع هراس انسانِ تاریخیِ قائل به لوگوس است که هنوز در توهم حضور بی شائبهاش در مرکزجهان به سر می برد. فیروز نمیداند اگر از توهم مسیح بودن دست بکشد و به این تمامیتنگری انسانی پایان بخشد و خود را از وابستگی به تاریخ بهمثابهی سندی جزمی رها سازد و اسکناسنوشتههایش را تنها روایتهایی از بیشمار روایت دیگری بداند که تاریخ انسانی را نه حمل که فقط بازنمایی میکنند، قادر خواهد بود از این همه سودازدگی، از این همه بیگانگی و ازخودبیگانگی خلاصی یابد. بیخود نیست که انسان مدرن به تمامی از انسان خالی شده است. با همه این اوصاف من فکر میکنم: فیروز جناه، نیازی نیست با «تمام عصبهای بشر و تمام سلولهای بشر و تمام چشمهای بشر» حس کنی و گریه کنی. تو «خطوط دردناک دیوار برلین» را به اندازه خودت لمس کن و «رنجهای آمیخته با آن را» به اندازهی خود دریاب. اینگونه هم تو و هم جهان آسودهتر خواهید بود.
در پایان این چنین میتوان گفت که آلفرد و فیروز -چه در مناسبات اجتماعی، چه در ارتباط با زنان و چه در بینش روشنفکرانهای بیکنش- هر دو هملتهای نمایش زندگانی خویش هستند. فقط یکی خرچنگی است که «با چنگالهای زمختش کف دریاهای خاموش را [میپیماید]» و دیگری «همچون پلیکانی که جزیرهاش را گم کرده باشد بر فراز اقیانوس افکار[ش] تنها و سرگردان [است].» در ادبیات شعوری جاری است که جهان را به حرکت دعوت میکند و جهانهایی را ممکن میسازد. ادبیات هر قدر که چارچوبمند باشد و هر قدر که در ظاهر دچار جزماندیشی باشد، منطق ادبی در نهایت منطقی التقاطی و میانرشتهای است. ادبیات فضای فراخواندن دیگری و مکالمه با او است؛ ادبیات فضای گذر از مرزها است، فضای هیبرید شدن و ترجمهی میان زیستجهانها. متن ادبی، متنی پذیرا است. اگر غیر این بود چگونه آلفرد، این هملت قرن بیستمی، میتوانست متن گیوا را بخواند و هملتی از تبار ایرانی بیابد؟
پ.ن:
در نوشتهی حاضر هر جا نیاز به ارجاع مستقیم به شعر الیوت بوده است از ترجمه سعید سعیدپور استفاده شده است: سعیدپور، سعید. (۱۳۸۹)، از شکسپیر تا الیوت: گزیدهی دو زبانهی شعر انگلیسی، تهران: نشر کتاب آمه، چاپ چهارم. چاپ اول ۱۳۸۲.
نظرات: بدون پاسخ