یادداشتهای یک جتلگ از قارهای دور – ۲
جوراب پشمی بلند را روی دو شلوار گرم میپوشم. دکمههای پالتو را روی لباس کامواییِ یقههفت میبندم و کاپشن بزرگ را روی همهی لباسهایم میپوشم. آب داغ را در لیوان میریزم و به سمت در خانه میروم. در آستانهی در، چشمم به بچه میافتد. توی پتو مچاله شده و خواب پادشاهان بیسرزمین را میبیند. وقتی به دنیا آمد، این کار به من پیشنهاد شد و حالا که یک ساله است دو روز در هفته، سوار قطار میشوم و همیشه وقتی میخواهم از خانه خارج شوم با این صحنه مواجه میشوم؛ بچهی کوچکی که خواب است و مادری که دارد با کوهی از لباسهای گرم، او را برای دو روز ترک میکند.
و سوالهای تکراری که برای نویسنده شدن و نویسنده بودن، ازلی و ابدی هستند؛ سوالهایی مثل اینکه ارزشش را دارد؟ حالا یک داستان دیگر هم به این جهان اضافه شود، مگر چند نفر میخوانند؟ علم به کلمهها و قصهها تا کجا میتواند ما را نجات دهد؟ اصلا مگر میشود من با یک زبان مهاجر در زبانی دیگر نویسنده شوم؟ چرا در این قارهی دور باید قصههای من را –نویسندهای از یک کشور دیگر را- بخوانند؟ این همه وقت و زمان و هزینه و رفتوآمد عاقبتش چیست؟
دقیقا موقع خارج شدن از خانه است که این سوالها در ذهنم میچرخند و همان لحظه تصویر خودم را میبینم؛ مادری با کیف کولی به دوش و لیوان چای به دست، صبح زود، قبل از بیدار شدن بچه در حال ترک خانه است. فقط یک تصویر مشابه دیگر به یادم میآید. تصویری که هرگز با چشمهای قهوهایم آن ها را ندیدهام، اما با چشمهای خیالم آن را به وضوح لمس کردهام.
در این تصویر، آگوتا را میبینم. دوستی که در این سالهای دور از خانه با او آشنا شدهام. آگوتا را میبینم با نوزادی در بغلش که برعکس من به جای دو روز در هفته، هر روز صبح زود باید از خواب بیدار شود. نان و پنیری خورده نخورده به سمت کارخانه راه بیفتد. در فضای کارخانه و کاری که باید هر روز با دستهایش انجام بدهد با دقت به زبان فرانسه گوش میکند. شانزده سال با دستهایش نخها را قرقره میکند، دکمهها را داخل پلاستیک قرار میدهد و با گوشهایش، فعل و فاعل و کلمههای فرانسوی را ذخیره میکند.
آگوتا بعد از سالها ناتوانی در خواندن و نوشتن، شروع میکند به قصه نوشتن؛ قصههایی به زبان فرانسوی. در پنجاه سالگیاش، داستانها و کتابهایش شکوفه میدهند. مردم سوئیس و فرانسه از نویسندهی مجارستانی میخوانند که به دلیل جنگ، به سوئیس مهاجرت کرده است و مجبور است کتابهایش را به این زبان بنویسد. کمکم کشوری در اروپا باقی نمیماند که کتابهای سهگانهی دفتر بزرگ و مدرک و دروغ را نخوانده باشد. داستانهایش به بیش از سی زبان زندهی دنیا ترجمه میشوند زیرا قصهها بزرگتر از زبانها هستند. زبانها بالهایی هستند که داستانها با کمک آنها میتوانند در آسمان سرزمینهای گوناگون پرواز کنند.
وقتی با آگوتا کریستف دوست شدم به او گفتم من هم میخواهم داستانهایم را به زبان انگلیسی ترجمه کنم و اینطور شد که برای دورههای نوشتن دو روز در هفته باید به شهری بالای نیویورک سفر کنم. آگوتا، روزهای اول دوستیمان خیلی معذب بود که برایم از خاطرات کارخانه و سالهای اول پناهندگیاش بگوید. اما وضعیت یکسانمان را در فهمیده نشدن که دید، سفرهی دلش را باز کرد. گفت: «منی که از چهار سالگی سواد خواندن و نوشتن به زبان مجاری داشتم به سوئیس آمدم و تا سالها بیسواد بودم.» برایم از مقالهی بیسوادی گفت که کتابی کوچک است و از تجربیات نوشتن به زبان دیگر در آن کتاب نوشته است. گفت که چقدر مردد بوده و خجالت میکشیده برای چاپ شدن این کتاب اما در نهایت با خودش به این نتیجه رسیده است که نوشتن، یعنی خود را در معرض شرم قرار دادن.
برایم از رنج طولانی زبان گفت، از اینکه مجبور بود داستانهایش را به زبان فرانسه بنویسد چون در مجارستان، در کشورش، جنگ بود؛ زبانش زخمی بود و از کلمههایش خون میچکید. نهتنها خود آگوتا بلکه تمام شخصیتهای داستانهایش هم باید بنویسند و بخوانند.
از روزهای اول کوچش اینطور برایم گفت: «بیستویک سالم بود. یکی از شبهای ماه نوامبر بود که کشورم را ترک کردم؛ همراه با بچهای چهارماهه در بغلم و شوهر سابقم که استاد تاریخ بود در دانشگاه. یک گروه بودیم که بعد از ساعتها پیادهروی به روستایی رسیدیم که پر از پناهنده و بچه بود. چند روز آنجا ماندیم. بعد، شهردار برایمان بلیط اتوبوس به مقصد وین خرید. اما یک رازیست که تا به حال به کسی نگفتهام: من نه به آمریکا و نه به وین و نه به سوئیس پناهنده نشدم، به داستانهایم پناهنده شدم که همهشان در ناکجا رخ می دهند؛ داستانهایی که بیزمان و بیمکانند.»
«راضیهی عزیز، جانم برایت بگوید که در ابتدا برای من فقط یک زبان وجود داشت. همهی اشیا، رنگ ها و رویاها به این یک زبان بودند. نمیتوانستم تصور کنم زبان دیگری وجود دارد و موجودی بشری می تواند کلمه ای به زبان بیاورد که من آن را نفهمم. اما این زبان وجود داشت و زبان مادریام را هر لحظه داشت میکشت. اما چارهای نبود باید این کلمات را فراموش میکردم. چون دیگر کسی به ما، هیچ یک از این کلمات را نمیگفت و بار سنگین خاطرهی این کلمات را نمی توانستم تحمل کنم.»
این دوستانم رنج نامحسوس زبان را برایم لطیف میکنند. حرف زدن با آنهاست که این رنج حک شده در عمیقترین نهانخانهی روح و ذهنم را اندکی مرهم میگذارد. با آخرین نگاه به بچه در خانه را میبندم و به سمت آسانسور راه میافتم. در آسانسور، آخرین دیدارم با آگوتا را مرور میکنم. وقتی روی مبل سبز خانهاش، گوشهی پنجره نشسته بود. کتابی در دست لرزانش بود و آهسته حرف میزد. آخرین جملهاش را شمرده شمرده گفت و کتابش را بست: «غمگینم و این به خاطر امنیت زیاد فعلیام است. خیلی وقت است که منتظر چیزی نمیمانم، جز یکشنبهها که کمی بیشتر بخوابم و کشورم را بیشتر در خواب ببینم.»
نظرات: بدون پاسخ