site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {داستان} > داستان جهان > «تجدید دیدار»؛ نوشته‌ی پیتر بردشاو
reunion

«تجدید دیدار»؛ نوشته‌ی پیتر بردشاو

۰۷ شهریور ۱۴۰۰  |  سام حاجیانی

روی یکی از مبل‌های لابیِ هتل نشسته‌ام. اتاق را تحویل داده‎‌ام، صورت‌حساب را پرداخت کرده‌ام، و چمدانِ کوچکم کنار دستم آماده‌ی حرکت است. ولی مسئولِ پذیرش می‌گوید تاکسی یک ربع دیگر می‌رسد. این تأخیر اجازه می‌دهد کمی فکر کنم. مخصوصاً بعد از اتفاقات بیست‌وچهار ساعتِ گذشته که دارم سعی می‌کنم ازشان سر در بیاورم.

تا امروز سه بار عاشق شده‌ام. یک بار در چهل سالگی، وقتی متأهل بودم و با سَلی سروسری داشتیم. هرچند هیچ‌کداممان حرفش را نمی‌زدیم. یک بار پیش از آن، اوایل سی سالگی‌، با میچیکو بود، که حالا همسر سابقم است. و یک بار وقتی فقط یازده سالم بود، با لوسی وِنابلز؛ دختر همسایه‌مان. او هم یازده ساله بود.

خیلی سریع داستانِ به هم خوردنِ هر کدام را تعریف می‌کنم.

به هم زدن با سَلی بدون شک دردناک‌ترینشان بود. برای یکی از آن قرارهای شامِ مخفیانه برنامه‌ریزی کرده بودم که اغلب به چیزی دیگر در خانه‌ی او ختم می‌شد. کمی زود رسیده بودم، سر میز نشسته بودم، به خودم دل و جرات می‌دادم تا موضوعی را به او اعلام کنم. داشتم فکر می‌کردم که بهتر است چطور موضوع را مطرح کنم، که پیدایش شد و – حتی قبل از نشستن – گفت که عاشق کسی دیگر شده، و می‌‎خواهند با هم زندگی کنند.

بی‌‎حس شدم و سرم را به نشانه‌ی پذیرشِ فوری و بی چون و چرای موقعیت تکان دادم. حتی طوری با لبخند لبم را گاز گرفتم که انگار می‌خواستم نشان بدهم در پذیرفتنِ این شکست کاملاً منطقی‌ام؛ مثل شرکت‌کننده‌ی یکی از آن برنامه‌های شبه‌واقعیِ استعدادیابی در تلویزیون که خبرِ حذف شدنش را به او داده‌اند. سَلی که حتی پالتویش را درست‌وحسابی درنیاورده بود، گفت شاید بهتر باشد که تحت آن شرایط قرار شام را به وقت دیگری موکول کنیم. هرگز او را آن‌قدر زیبا، قوی، و رها ندیده بودم.

با میچیکو، کمی بعد از آن در توکیو بود. برای خاکسپاریِ مادرش آنجا رفته بودیم. بعد از مراسم، در خانه‌ی اقوامش، آرام روی مبل چرمی مشکی‌ای، با دسته‌های سرد آلومینیومی نشسته بودیم. میچیکو، در آرامشِ کامل، فقط سؤال کرد وقتی به لندن برگردیم، کجا زندگی خواهم کرد.

و برای آخرین مورد، واقعاً، به‌هم‌زدنی در کار نبود، ولی عشقم در یازده سالگی به لوسی ونِابلز مثل بقیه‌ی عشق‌هایم واقعی بود. از وقتی که برای این همایش، که برای افرادی مثل من برگزار می‌شود که در صنعت داروسازی فعال‌اند، پا در این هتل گذاشته‌ام، مدام فکرم مشغولِ لوسی وِنابلز بوده است.

دیشب مهمانی‌ای به صرفِ نوشیدنی‌ برپا بود. روی سینه برچسب‌ِ نام داشتیم، و روی برچسبِ من با خودکار نوشته شده بود «آقای چت‌وین». پیشخدمت‌ها نوشیدنی تعارف می‌کردند. خوراکی‌ها چنگی به دل نمی‌زد. سرم حسابی گرم شده بود، و کمی که از شب گذشت، هوسِ سیگار کردم. از در کشویی به طرفِ زمین چمن مصنوعی‌ای رفتم که به طرزی ناخوشایند با چند پروژکتور روشن شده بود، که انگار نورشان داشت فاصله‌ی بین زمین گلف و فوتبال را مشخص می‌کرد.

زنی روی زمین چمن پشت به من داشت سیگار می‌کشید. دچار حس غریبی شدم و از روی همان زمین چمن به طرفش رفتم؛ با این فکرِ نصفه‌نیمه که از او فندک بخواهم. هرچه به زن نزدیک‌تر می‌شدم، احساس غریبم شدیدتر می‌شد.

آن حس …؟ آیا واقعاً می‌توانست …؟ نمی‌توانست چیز دیگری باشد. باید با او حرف می‌زدم.

گفتم: «ببخشید. می‌خواستم بدونم …»

برگشت تا مرا ببیند، و بلافاصله طوری با حیرت در چشم‌هایم زل زد که انگار می‌خواست چیزی را به یاد بیاورد. روی برچسب نامش نوشته شده بود: «دکتر وِنابلز». با دستی که در آن سیگار نبود، به برچسب نام من اشاره کرد، و بعد همان دستش را روی دهانش گذاشت.

«اِلیوت! خدای من! خدای من! خودتی؟ اِلیوت!»

گفتم: «سلام. سلام.» و دیگر نمی‌دانستم چه بگویم.

«خدای من! الیوت! این واقعاً عجیبه! امروز عصر داشتم به تو فکر می‌کردم! حالا! اینجا! واقعاً عجیبه! به اون روز توی حیاط پشتی‌ خونه‌مون فکر می‌کردم! و دارت‌ها! و بابا که تو رو زد! و هیچ‌وقت فرصت نشد درباره‌ش حرف بزنیم یا معذرت‌خواهی کنیم، یا یه جوری جبران کنیم!»

مشحص بود که سرش از من گرم‌تر است. نمی‌دانستم چه بگویم، و فقط لبخند زدم.

«من رو یادت می‌آد، الیوت؟»

«البته.»

«و تمام اتفاقات اون روز با پدرم … و دارت‌ها … واقعاً متأسفم! خدای من، می‌دونی سال‌ها بعد از اون ماجرا مدام به تو فکر می‎‌کردم.»

بعد با بی‌خیالی گفتم: «اوه، واقعاً چیز خیلی زیادی ازش یادم نیست …»

که در واقع دروغی بیش نبود. تمام داستان توی سرم زنده شد، با تمام جزئیات، با وضوح و نیرویی بسیار زیاد. خانواده‌ی لوسی وِنابلز اوایل تابستان داغ ۱۹۷۶ به خانه‌ای در همسایگی ما نقل مکان کردند. من تک‌فرزند بودم و دوستان کمی داشتم. یک روز داغِ طولانی داشتم دورتادورِ سنگ‌فرش حیاطِ خانه‌مان دوچرخه سواری می‌کردم.

سرانجام زمین خوردم و شنیدم که کسی می‌خندد. چرخیدم و لوسی را دیدم که به من زُل زده بود.

با پررویی گفت: «نباید دوچرخه سوارِ خیلی خوبی باشی. درسته؟»

نمی‌توانستم به جواب مناسبی فکر کنم. بعد او گفت: «بیا تو. لیموناد می‌چسبه.»

رفتیم توی خانه‌ی لوسی. از سالن گذشتیم و وارد آشپزخانه شدیم. لوسی از بطری‌ِ مشجری که آن را از یخچال بیرون آورده بود، دو لیوان لیموناد کرونا ریخت و به طرف حیاط رفتیم. بعد کمی توی خانه‌ی اسباب‌بازی‌اش بازی کردیم تا مادرش همراه با خواهر کوچکِ لوسی به حیاط آمدند.

مادر لوسی با چهره‌ای خندان گفت: «سلام! تو باید الیوت باشی. دیروز با مامانت حسابی گپ زدیم، الیوت. ما باید بریم. خوشحالم که با لوسی دوست‌های خوبی شدین. خدانگهدار!»

کمی دیگر هم در خانه‌ی کوچک بازی کردیم و خیلی زود وقتِ رفتن رسید.

این صحنه هر روز تکرار می‌شد. بدون اینکه از قبل برنامه‌ریزی کنیم، بیرون خانه چرخی می‌زدم و لوسی بیرون می‌آمد و دعوتم می‌کرد که برای بازی به حیاط خانه‌شان بروم. دکتربازی می‌کردیم. کارهای بچه‌گانه و دیوانه‌بازی‌های پسر و دختری یازده ساله.

چیزی نگذشت که عمیقاً عاشق لوسی شدم. هیچ توصیف دیگری برایش وجود ندارد. احساسی که با توجه به عدم وجود هرگونه احساس جنسی، عمیق‌تر و دردناک‎‌تر هم می‌شد. فقط حالت‌ تهوع و گرمایی طاقت‌فرسا در شکمم. و زمانی که لوسی مسخره‌ام می‌کرد یا از دستم عصبانی می‌شد، این احساس شدیدتر هم می‌شد.

همه‌چیز در بعد از ظهر شنبه‌ای به اوج خود رسید. من و لوسی با بی‌حوصلگی مشغول بازی بودیم و کلوئی کوچولو سعی می‌کرد کاری کند تا او را هم بازی‌ دهیم، ولی لوسی او را با خشونت از بازی بیرون می‌کرد: «برو اونور کلوئی!» او با تردید می‌رفت و با ناراحتی مشغول حرف زدن با عروسکش می‌شد. من داغ و بی‌حوصله بودم و سرانجام لوسی پرسید که حالم خوب است یا نه.

پرسیدم: «می‌شه ماچت کنم؟»

لوسی ساکت بود. به زمین زل زدم. از جسارت خود شگفت‌زده بودم. ولی با رضایت خاطر احساس می‌کردم که شرایط را به نفع خودم تغییر داده‌ام. ناگهان لوسی به کلوئی گفت: «بیا اینجا!»

مطیعانه، به دنبال لوسی به طرف انباری‌ رفت، که روی دیوارش دارتی نصب بود و سه تیر در آن فرو رفته بود. لوسی تیرها را بیرون کشید، کلوئی را جلوِ دارت قرار داد، یک بسته گچ رنگی را از جایی آورد، و خطی کج‌ومعوج حدود سی سانتی‌متر دور شانه‌ها و سر دختر بچه کشید. بعد تیرها را به من داد.

«بیا. اگه بتونی هر سه تا تیر رو طوری توی دایره بزنی که به کلوئی نخوره، ماچت می‌کنم.»

کلوئی با چشم‌های ورقلمبیده بدون هیچ حرکتی جلوِ در انباری ایستاده بود و عروسکِ کوچکش را محکم در بغلش می‌فشرد.

گفتم: «باشه.» و تیرها را گرفتم و حدود دو متر عقب رفتم. برای پرتاب جوانب را بررسی کردم، جایی هم‌سطح چشم‌هایم را روی در نشانه گرفتم، روی پاشنه‌ی پاهایم عقب و جلو رفتم. بعد پرتاب کردم.

تیر درست بالای سر کلوئی فرود آمد.

لوسی در کمال خونسردی گفت: «آفرین، یکی رو درست زدی. موند دو تا.»

سینه‌ام را صاف کردم. بعد از کمی ادا و اطوارِ دیگر، تیر دوم را پرتاب کردم.

این یکی درست در طرف چپ گردن کلوئی فرود آمد، توی دایره. که قبول بود. ولی در آن لحظه لب پایینِ کلوئی می‌لرزید؛ چیزی نمانده بود بزند زیر گریه، و کم‌کم داشت به طرز نگران‌کننده‌ای وول می‌خورد.

لوسی دستور داد: «تکون نخور کلوئی!» بعد ادامه داد: «خب الیوت، سومین و آخرین تیر. این رو هم درست بزن و یه ماچ گنده در انتظارته.»

دستم می‌لرزید. بازویم را آزادانه از شانه تکان می‌دادم تا نرمشش دهم، و همان‌جا که ایستاده بودم درجا می‌زدم.

بعد دوبار بالا بردمش و آماده شدم. پرتاب کردم. پرتابی ناشیانه به طرف چشم چپ کلوئی. به خود لرزید، چرخید؛ و رفت توی گوشش. کلوئی دست‌اش را به طرف تیر بالا برد؛ خون قطره‌قطره روی ساعدش می‌چکید.

وحشت کردم. به طرف او دویدم و تیر را از توی گوشش درآوردم. جیغ می‌کشید. پدر لوسی دوید توی حیاط. قربانیِ کوچکم به طرف پدرش دوید و در حالی که به شدت هق‌‎هق می‌کرد، کمر پدرش را محکم گرفت.

پدرش فریاد زد: «اینجا دارین چه غلطی می‌کنین؟»

لوسی با پوزخندی شیرین گفت: «الیوت داشت از این بازی‌ها می‌کرد که سیب می‌ذارن بالای سر و با تیر می‌زنن، بابا.»

پدرش به طرف من آمد و زد توی گوشم. بعد کنار ایستاد و من هق‌هق‌کنان از وسط آشپزخانه دویدم و به طرف خانه‌مان رفتم. هرگز جرأت نکردم برای پدر و مادرم تعریف کنم که آن روز چه اتفاقی افتاد و مدت کوتاهی بعد از آن اتفاق، خانواده‌ی لوسی از آنجا رفتند و من دیگر او را ندیدم.

با دیدنِ این خانمِ بسیار جذاب تمام آن اتفاقات دوباره برایم زنده شد.

گفت: «بابا سر شام خیلی درباره‌ی تو حرف می‌زد. فکر می‌کنم می‌دونست که نباید می‌زدت.»

جواب دادم: «هیچی یادم نیست.»

خیلی نزدیک به هم ایستاده بودیم.

گفت: «اون بوسه هم که هیچ‌وقت نصیبت نشد.»

گفتم: «راستش مستحقش هم نبودم.»

گفت: «این مهمونی واقعاً داره حوصله‎‌م رو سر می‌بره.»

«آره.»

«چرا نمی‌آی تو اتاق من که حالا ببوسمت.»

روی پاشنه چرخید و از مهمانی خارج، و وارد سرسرا شد. دنبالش رفتم.

در آسانسور تنها بودیم. یکدیگر را بوسیدیم.

به طبقه‌ی ششم که رسیدیم، از آسانسور پیاده شدیم و به طرف اتاق او رفتیم که سه در با آسانسور فاصله داشت. به محض اینکه وارد اتاق شدیم، دوباره همدیگر را بوسیدیم، تا رسیدیم به تخت دونفره‌ی بزرگ. چنگ می‌زدم و لباس‌هایش را درمی‌آوردم، و او که چیزی نمانده بود نفسش بند بیاید، کمربندم را گرفت و کشید.

نفس‌نفس‌‎زنان گفت: «آاه الیوت. اسمم رو صدا کن. اسمم رو بگو.»

همان لحظه موهایش را بالا دادم، تا گردن‌اش را ببوسم، و گوش‌اش را دیدم که با تیر دارتِ من بریده و از ریخت‌افتاده شده بود. فوراً کاری را کردم که خواسته بود:

«کلوئی …»

کمی بعد اتاقش را ترک کردم. امروز صبح قبل از اینکه بیدار شوم اتاقش را تحویل داده و حسابش را تصفیه کرده بود.

وای. مسئول پذیرش می‎‌گوید که هنوز باید برای تاکسی‌ام صبر کنم و می‌پرسد که نوشیدنیِ رایگان میل دارم یا نه.

فکر می‌کنم باید لیموناد کرونا سفارش بدهم.

*

Reunion

از کتاب

Best British Short Stories 2017

 

داستان داستان خارجی داستان کوتاه سام حاجیانی پیتر بردشاو
نوشته قبلی: روز مستطیل‌های روشن
نوشته بعدی: ادبیات­‌درمانی در جهان

نظرات: ۳ پاسخ اضافه شده

  1. نازنین عظیمی ۲۶ فروردین ۱۴۰۱ پاسخ

    انتخاب داستان و ترجمه، هر دو عالی بود. ممنون از آقای مترجم و سایت خوانش.

    • مینا حسنی ۰۳ بهمن ۱۴۰۱ پاسخ

      ممنون از لطفتون

  2. غزل‌ناز ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ پاسخ

    چه داستان معرکه‌ای بود. ترجمه هم عالی.

یک پاسخ به مینا حسنی ارسال کنید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh