آفتاب رفته بود. یک ساعتی می شد که پیرزن، روی تخت بیمارستانی که گذاشته بودند وسط پذیرایی، خوابیده بود. صورت پیر و سفیدش هر از گاهی در خواب جمع می شد و بعد از این که ناله ای از میان لب های نیمه بازش بیرون می آمد دوباره باز می شد. آن روز صبح در بدو ورود صورت و دست های پیرزن توجه بتول خانوم را جلب کرده بود. پوست پیرزن به شدت پیر اما به طرز خیره کننده ای صاف و سفید بود. دختر پیرزن مابین حرف هایش این توضیح را هم داده بود که قلب مامان خوب کار نمی کند، آب رفته زیر پوستش و جوانش کرده. خندهء تلخی هم کرده بود و تاکید کرده بود برای همین نگاهت را ازش بر نمی داری، هر لحظه ممکن است قلبش از حرکت بایستد. بتول خانوم از این حرف مضطرب شده بود.
نشسته بود روی مبل و با گوشه روسریاش خودش را باد میزد. حوصلهاش سر رفته بود. عادت به بیکاری نداشت. فکر کرد برود برای خودش چای درست کند اما از ترس بیدار شدن گربه همانجا نشست و زل زد به رو به رو. دوباره به گربهی سیاه نگاه کرد که رفته بود زیر تخت پیرزن و سرش را گذاشت بود روی دستهای گردکردهاش و خوابیده بود. همین باعث میشد که بتول بتواند آرامتر سر جایش بنشیند اما مدام چشم میانداخت ببیند گربه تکان میخورد یا نه. صبح که آمده بود با دیدن گربه یک لحظه پاهایش شل شد و خواست برگردد اما پول خوبی بهش میدادند. پول خوبی برای آن که هیچ کاری نکند. بنشیند همان جا و به پیرزن خیره شود. نفس عمیق کشیده بود و آمده بود تو و در همان حال که به حرفهای دختر پیرزن گوش داده بود گربه را زیر نظر گرفته بود. گربهی آرامی بود با پشمهای سیاه و حنایی آویزان که به طرز عجیبی بهش بیمحلی می کرد. کمی خیالش راحت شده بود و وقتی دختر پیرزن که همسن مادر بتول خانوم بود برایش توضیح داد که این در واقع گربهی اوست که اینجاست و چون امشب خارج شهر است و نمیتواند گربه را با خودش ببرد، آنجا میماند. بعد از رفتن زن، بتول هروقت چشمش به گربه میافتاد زیرلب ادای حرف زدن شل و وارفته زن را در میآورد.
گوشیاش را برداشت. صدایش را قطع کرد و به فیلم نوهاش که تازه زبان باز کرده بود چند بار بیصدا نگاه کرد. فیلمها را از بر بود. نگاه کردن به فیلمها هم قند در دلش آب میکرد و هم کلافهاش میکرد. عادت داشت لابهلای کارهایش چند دقیقهای بنشیند و نفس تازه کند و فیلمها را تماشا کند. این طور از روی بیکاری نگاه کردن به فیلمها فایده نداشت. بهش نچسبید. پیرزن همچنان آرام خوابیده بود و سینهاش بالا و پایین میشد. نور گرگ و میش غروب پاییز ریخته بود روی موهای کوتاه و نقرهای پیرزن و باعث میشد آبی به نظر برسد. از وقتی پرستار آمده بود و چیزهایی که بتول نمیدانست چیست در سرم زن خالی کرده بود، آرام شده بود و خوابیده بود. پرستار یک زن جوان و قدبلند بود که جوری رفتار کرده بود انگار بتول آن جا نیست. درست مثل گربه. آمده بود تو و سلامی کرده بود و به کارش مشغول شده بود و وقت رفتن به بتول گفته بود سرم که تمام شد این پیچ را بچرخان تا بسته شود. گفته بود فردا صبح بر میگردد و رفته بود. تنها امید بتول برای آن که کمی سرش گرم شود را هم با خود برده بود.
از صبح چند چهرهی مختلف از پیرزن دیده بود. گاهی بهشدت حواس جمع بود. مثلا به بتول گفته بود تلویزیون را که خاموش کردی دکمهی محافظش را هم بزن. یا یک بار که بتول توی آخرین اتاق با تلفنش حرف زده بود، وقتی برگشته بود پیرزن سرش را بلند کرده بود و گفته بود: با کی حرف میزدی؟ از گربه هم بدش میآمد. گفته بود زندگیام را به هم میریزد. با آن که حرف درستی نبود و در واقع گربه هیچ کاری با زندگی پیرزن نداشت بتول از این حرف به وجد آمده بود و ته دلش نسبت پیرزن محبتی احساس کرده بود. اما تا میخواست با پیرزن گفتگویی را آغاز کند مثل صابون از دستش لیز میخورد. فقط با اختلاف چند لحظه، ناگهان از دنیا فاصله میگرفت. چشمهایش شیشهای میشد و نگاهش مثل بادکنکی که نخش رها شده باشد در هوا معلق. گاهی هم برمیگشت به گذشته و حرفهای نا مفهومی میزد که بتول نمیفهمید. هرچه بود کسی نبود که بتول بتواند باهاش حرف بزند و زمان را بگذراند.
خیره شد به دستهای پیرزن که سوزن رفته بود توی رگ روی مچ دستش. با آن که دستها بادکنکی و سفید بودند، هزاران کک و مک قهوهای، کمرنگ و پررنگ، جابه جای دستش چنان پخش شده بودند که نمیگذاشتند فکر کنی این دستها متعلق به یک زن جوان است. بتول به دستهای خودش نگاه کرد. به چروکهای ریزی که مثل کک و مکهای پیرزن روی دستهای سیاهش منتشر شده بودند. فکر کرد لااقل قلبش خوب کار میکند. و بعد، از فکر کردن به اینکه به زودی سرم پیرزن تمام میشود و باید برود آن پیچ لعنتی را بچرخاند مضطرب شد.
گزگزی توی پای راستش احساس کرد. پاهایش را از ترس گربه جمع کرده بود زیرش و چهارزانو نشسته بود روی مبل. به آرامی بدن سنگینش را به یک طرف چرخاند و پای راستش را گذاشت روی زمین. درد همراه خون دوید توی پایش. حس کرد پایش چسبیده به زمین. آرام دست کشید روی ساق پا و با احتیاط بلند شد و ایستاد. سعی کرد بی آن که صدایی تولید کند کمی پایش را خم و راست کند. و لنگان چند قدم در خلاف جهت تخت پیرزن برداشت. بعد خم شد و دوباره دست کشید روی پنجهی دردناکش و همان طور دولا چرخید سمت تخت که چشمهایش در چشمهای عسلی گربه که با حفظ حالت قبلی بیدار شده بود ثابت ماند. گربه نگاهش را از چشمهای بتول چرخاند و بی آنکه به نگاه وحشتزدهاش اهمیتی دهد آرام بلند شد و با دمی که بالا نگه داشته بود با افاده از زیر دوپایهی بالایی تخت رد شد و رفت سمت ظرف غذایش که کنار پنجره بود.
بتول صاف ایستاد. چند قطرهی درشت عرق را که نشسته بود بالای لبش با روسری گلدارش پاک کرد و پاکشان رفت سمت آشپزخانه. با آن که چاق بود و باسنش روز به روز گندهتر میشد، بدن تند و فرزی داشت. چراغ را روشن کرد، در آشپزخانه را بست، زیر چای را روشن کرد، آبی به سر و صورتش زد و نشست کف آشپزخانه. صفحه گوشی را روشن کرد و با آخرین شماره دوباره تماس گرفت. صدای دخترش از آن ور خط میآمد که شادمان گفت: چطوری بتی؟ دلش برای آن که توی خانهی خودشان باشد پر کشید. گفت: خوب نیستم. انقدر حرف نزدم خفه خون گرفتم. حوصلهم سر رفته. کف کردم بابا. دختر خندید و گفت: اوه اوه اونم چه کسی! تو حرف نزنی؟ باورم نمیشه! بتول آرام گفت زهرمار! حالا چرا انقد شارژی؟ و لبخند نشست روی لبش. دختر خندید و گفت: علی زنگ زد گفت حاضر شین بیام دنبالتون شام بریم جگر بخوریم. بتول گفت: نوش جان. خوش بگذره. صدای دویدن بچه را روی کف خانه می شنید. دختر دوباره خندید: بتی خانوم. من باید برم حاضر شم. تو هم سخت نگیر. خوبه برات یهکم ساکت باشی. تمرین کن. تمرین کن انقدر سَرِ ما رو نخوری. و دوباره غش غش خندید. بتول گوشی را قطع کرد. از تصور سیخ جگر آبدار روی نان تازه حفرهای توی دلش باز شد. یاد سرم پیرزن افتاد. دستهایش را گذاشت روی زمین، باسنش را یک نیم دایره در هوا چرخاند و روی دستهایش از جا بلند شد. آرام در را باز کرد. سرش را آورد بیرون و دید گربه هنوز سر ظرف غذایش ایستاده. پاورچین رفت سمت تخت.
پیرزن آرام خوابیده بود. آخرهای سرم بود. ملحفهی روی پیرزن را مرتب میکرد که صدای خرخر گربه را شنید. برگشت سمتش. گربه به بتول زل زده بود و خرخر کنان جلو می آمد. اول فکر کرد اشتباه میکند اما گربه راستی راستی داشت به سمت او می آمد. آرام، خشمگین و ترسناک. بتول نشست روی تخت کنار پیرزن و پاهایش را گرفت بالا. گربه داشت آرام به سمتش میآمد که ناگهان خیزی برداشت و با یک جهش بلند پرید سمت بتول.
همان لحظه که گربه خیز بر میداشت و میپرید سمتش، بتول هم فریاد کشید و پرید بغل پیرزن. نمیدانست چطور اما وقتی به خودش آمد دید چرخیده و دراز کشیده کنار پیرزن. دستش راحلقه کرد دور کمر پیرزن و سرش را گذاشت روی شانهاش. پیرزن انقدر کوچک بود که به راحتی در آغوش بتول جا میشد. از کنار شانهی پیرزن گربه را دید که بالا و پایین میپرد و به سوسکی که کنار پایهی تخت دیده بود گاهی حمله میکند و گاهی ازش فرار میکند. بعد نگاهش خورد به دست کک و مکی پیرزن که مواد توی سرم را میبلعید. دستش را دراز کرد و آرام گذاشت روی دست سفید. دست سفید سرد بود. مثل یخ. بتول وزنش را انداخت روی آرنجش و نیمخیز شد. خودش را کشید به سمت شلنگ سرم، پیچش را چرخاند و بعد دوباره کنار پیرزن دراز کشید. صورتش را گذاشت توی گودی گردن پیرزن و آرام در آغوشش کشید.
شب تمام نور فضا را مکیده بود و نور چراغ آشپزخانه پررنگ و سمج از میان فضای تاریک و گرفته خودش را رسانده بود تا زیر تخت. گربه همچنان داشت کنار تخت بالا و پایین میپرید.
photo: Hanna Lenz
نظرات: بدون پاسخ