site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {داستان} > درباره‌ی داستان > گفت‌وگویی با میلان کوندرا
میلان کوندرا

گفت‌وگویی با میلان کوندرا

۱۲ فروردین ۱۳۹۹  |  سارا دربندی

من هیچ‌وقت مؤمن نبودم، اما بعد از دیدن کاتولیک‌های چک که زمان استالین ترور شدند و تحت آزار و اذیت قرار گرفتند، عمیق‌ترین هم‌بستگی را با آن‌ها احساس کردم. آنچه ما را از هم جدا می‌کرد، اعتقاد به خدا، در مقابل آنچه ما را متحد می‌کرد، ثانویه بود. در پراگ، سوسیالیست‌ها و کشیش‌ها را به دار آویختند. بدین ترتیب برادری ما از حلقه‌های دار زاده شد. به همین دلیل است که مبارزه‌ی سرسختانه بین چپ و راست به نظرم منسوخ و کوته‌فکرانه است. من از مشارکت سیاسی متنفرم، اگرچه سیاست به عنوان یک نمایش مرا مجذوب خود می‌کند؛ نمایشی غم‌انگیز و مرگبار در امپراطوری شرق و نمایشی حساب‌شده، منطقی، پاستوریزه و در عین حال جذاب و سرگرم‌کننده در غرب.

 

• مصاحبه‌ی الگا کارلیس با میلان کوندرا

• منبع: نیویورک تایمز، سال ۱۹۸۵

نورِ کم‌رمقِ غروبِ آن روزِ پاریس، روی صورتش سایه روشن انداخته بود. فقط چشم‌هایش واضح بودند؛ چشم‌های آبی شفافش. آرام صحبت می‌کرد؛ به فرانسو‌ی سلیس. «فقط اثری ادبی که بخشی ناشناخته از وجود انسان را آشکار می‌کند، ارزش بودن دارد.» در پرسش و پاسخی مفصل که در ادامه می‌آید گفت: «نویسنده از حقیقت حرف نمی‌زند. نویسنده حقیقت را کشف می‌کند.»

در ۱۹۸۰، میلان کوندرا برای زادگاهش چکسلواکی کاری کرد که گابریل گارسیا مارکز در سال ۱۹۶۰ برای آمریکای لاتین و آلکساندر ایسائِویچ سولژنیتسین در سال ۱۹۷۰ برای روسیه کرد؛ توجه خواننده‌ی غربی را به اروپای شرقی جلب کرد. او این کار را با تکیه بر دریافت‌های مشترکی که جذابیت جهانی دارند انجام داد. آزادی درونی که کشف حقیقت بدون آن ممکن نیست و پذیرش مرگ مضامینی هستند که تحسین منتقدان را برانگیختند.

بعضی از رمان‌های کوندرا مثل «کتاب خنده‌ و فراموشی» و «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی» از مرگ فرهنگ در زمانه‌ی ما می‌گوید. از تهدید جنگ هسته‌ای و ترسی مهار نشدنی با رگه‌های گروتسک که کوندرا با تمثیل سراغش رفته است.

شبیه هم‌وطنش، یان توماش فورمن، کارگردانی که با تبعید کنار آمده و در غرب موفق شده است. کوندرا که از ۱۹۷۵ در فرانسه زندگی می‌کند به‌اندازه‌ی کافی پرکار بوده است تا این باور رایج را نقض کند؛ باوری که می‌گوید نویسنده‌ای که از ریشه و خاک خود بیرون رانده شود، قدرت الهام خود را از دست می‌دهد و می‌خشکد. در کتاب‌های روان و تطبیق‌پذیر کوندرا، خواننده با حجم شگرفی از شور، بازیگوشی و اروتیسم مواجه می‌شود. کوندرا توانسته است چکسلواکی زمان جوانی‌اش را به سرزمینی زنده، اسطوره‌ای و شهوانی تبدیل کند. ماهیت دستاوردش تا حدی توضیح می‌دهد که چرا کوندرا تا این حد از حریم خصوصی‌اش محافظت می‌کند. هیچ اسطوره‌سازی نمی‌خواهد شناخته شود. فیلیپ راث رمان‌نویس از او نقل‌ قول می‌کند: «وقتی پسربچه‌ای شلوارک‌پوش بودم، خواب پمادی معجزه آسا می‌دیدم که مرا نامرئی کند. بعد بزرگ شد‌م، شروع به نوشتن کردم و خواستم موفق شوم. حالا که موفق شده‌ام باز می‌خواهم پمادی معجزه‌آسا داشته باشم که مرا نامرئی کند.»

طبق پیش‌بینی‌ام وقتی از سانفرانسیسکو به آپارتمانش در پاریس زنگ زدم تا درخواست مصاحبه کنم، اشتیاقی در صدایش وجود نداشت. کمک از غیب ظاهر شد؛ خاطره‌ی پدربزرگم، نمایشنامه‌نویس روس قرن بیستم: لئونید آندریف. دوستان مشترکمان هشدار داده بودند که انقیاد اتحاد جماهیر شوروی از کشورش باعث بی‌اعتمادی کوندرا به روس‌ها، همه‌ی روس‌ها، شده است اما من احساس کردم باید به نسب روسی‌ام اشاره کنم. کوندرا پاسخ داد که در جوانی کار‌های پدربزرگم را خوانده و تحسین کرده است. یخ شکسته شد و تاریخ گفت‌وگو را مشخص کردیم. اما در نامه‌ای که خیلی زود به دستم رسید، نوشت: «باید نسبت به وضعیتم هشدار بدهم. تمایلی به صحبت کردن درباره‌ی خودم، زندگی‌ام و حالت‌های روحی‌ام ندارم، این تقریباً یک وضعیت پاتولوژیک است و هیچ کاری نمی‌توانم برایش بکنم. اگر برای شما هم مطلوب است، می‌خواهم فقط از ادبیات صحبت کنم.»

میلان کوندرا و همسرش ورا در یکی از فرعی‌های آرام مونپارناس زندگی می‌کنند. آپارتمان کوچک آنها یک شیروانی بازسازی‌شده با منظره‌ی سقف‌های خاکستری روشن پاریسی است. آنچه به اتاق نشیمن تشخص می‌بخشد، تصویرهای مدرن و سورئالیستی روی دیوارهاست. بعضی از آن‌ها متعلق به هنرمندان چکسلواکی هستند. بقیه را خود کوندرا کشیده است. سرهایی بزرگ و چندرنگ و انگشت‌هایی بلند مانند انگشت‌های خود کوندرا.

ورا کوندرا یک زن سبزه ی زیبا با موهای کوتاه و اندامی قلمی‌ست‌. شلوار جین آبی پوشیده است. به ما شراب می‌دهد و بسیار ماهرانه برایمان کیوی پوست می‌کند. در حالیکه گپ می‌زنیم، من از قدردانی و رضایت میزبانانم از شادی‌های کوچک زندگی در پاریس شگفت‌زده می‌شوم؛ سهولت خرید در نزدیکی بن‌مارشه، میوه‌های هیجان‌انگیز مغازه‌ی دم نبش، نمایشگاه‌های هنری‌ای که در طول سال برگزار می‌شوند. اما در طول گفت‌وگویمان که در ادامه می‌آید، ورا در اتاق کناری مشغول تایپ و پاسخگویی به تماس‌هاست. مشاهیر جذب کوندرا شده‌اند و وراست که  با درخواست‌های کارگردان‌های تلویزیون، تئاتر و فیلم‌های اروپایی سر و کله می‌زند.

کوندرا با ژاکت قدیمی آبی‌اش، قدبلند و لاغر، توی صندلی راحتی‌اش مچاله شده است. در اینجا، به وضوح مردی است که با خودش راحت است. همان اصطلاح «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی» که اولین بار خودش از آن صحبت کرده است. با سوالش که به من جسارت داده بود، کمی از کودکی‌ام در پاریس صحبت کردم. شیفتگی من به پراگ به آن روزها برمی‌گردد، وقتی که مارینا تسوایایوا، شاعر مهاجر روسی، عصرها به دیدارمان می‌آمد و اشعارش را با صدایی گرفته برایمان می‌خواند. شعری که هرگز فراموش نکردم، خطاب به یکی از مجسمه‌ها سروده شده بود؛ مجسمه‌ی روی پلی که بر رودخانه ولتاوا زده بودند؛ شوالیه‌ای که از پراگ محافظت می‌کند: «شوالیه‌ی پریده‌رنگ، تو نگهبان رودخانه‌ی خروشان هستی، سالیانی دراز، حلقه‌ها و پیمان‌هایی را دیدی که به سنگ‌ها کوبیده شدند؛ بسته و شکسته شدند…»

در چهارصد سال اخیر پیمان‌های زیادی شکسته شده است. این شعر برای سال ۱۹۳۶ یا ۱۹۳۷ بود.  در آن زمان، پراگ خیلی نزدیک به آلمان نازی و روسیه‌ی کمونیست بود و حتی تصور عظمت خیانت‌های پیش رو و وعده‌های دروغین غیرممکن بود.

کوندرا بخشی از بهار پراگ  ۱۹۶۸ بود، وعده‌ی سوسیالیسم با چهره‌ای انسانی که زیر تانک‌های شوروی خرد شد. انتشار نخستین رمانش در پراگ، «شوخی»، یکی از وقایع مهم این رویداد بود. «شوخی» که رمانی منسجم و خوش‌ساخت است در حقیقت متهم کردن پوچی غم‌انگیز زندگی در زمان کمونیسم بود. نه فقط زمان کمونیسم که هر زمان که خیانت و انتقام ریشه‌های زندگی را سوزانده باشد.  نسخه‌ی خطی کتاب به خانه‌ی نشر پاریس، گالیمارد، راه پیدا کرد و تحسین بین‌المللی به دست آورد. کوندرا پس از حمله‌ی شوروی به چکسلواکی ، جایگاه خود را به عنوان استاد مؤسسه مطالعات سینمایی پیشرفته در پراگ از دست داد و کتاب‌هایش ممنوع اعلام شد. کم کم زندگی برای او غیرقابل تحمل شد و وطنش را ترک کرد.

کتاب‌هایی که در سال‌های بعد، پشت سر هم در اختیار خواننده‌های غربی قرار گرفته است، سفری فکری و عاطفی را دنبال می‌کند. «زندگی جای دیگری‌ست» ، که در سال ۱۹۷۴ در آمریکا منتشر شد، اکتشافی وحشتناک و طعنه‌آمیز از پیامدهای محتوم تعصب‌های انقلابی و شاعرانه بود. «عشق‌های خنده‌دار»  (۱۹۷۴) و «مهمانی خداحافظی» (۱۹۷۶) عشق شهوانی را تقدیس کردند و شور را با شفقت و دلسوزی در هم آمیختند. در «مهمانی خداحافظی» چیزی تازه هم در کار بود. یکی از شخصیت های اصلی، یاکوب، انتخاب می‌کند وطن متجاوز خود را ترک کند و به سرزمینی جدید و ناشناخته، سرزمین تبعید، برود. این بدون شک چشم‌اندازی بود که در سال ۱۹۷۵ وقتی کوندرا چکسلواکی را ترک کرد، پیش چشمش گسترده شده بود. و این اولین سوالی بودم که در گفت‌وگویمان از او پرسیدم.

*

نزدیک به ۱۰ سال، از ۴۶ سالگی، در فرانسه زندگی کرده‌اید. چه احساسی دارید؟ خودتان را مهاجر، فرانسوی، چکسلواکیایی یا فقط یک اروپایی بدون ملیت می‌دانید؟

وقتی روشنفکرهای آلمانی در دهه‌ی ۱۹۳۰ کشور خود را به مقصد آمریکا ترک کردند، یقین داشتند که روزی به آلمان باز خواهند گشت. آن‌ها اقامتشان در خارج از کشور را موقت می‌دانستند؛ اما من هیچ امیدی به بازگشت ندارم. اقامت من در فرانسه قطعی است و به همین دلیل من مهاجر نیستم. فرانسه اکنون تنها وطن واقعی من است. احساس بی‌ریشگی نمی‌کنم. برای هزار سال، چکسلواکی بخشی از غرب بود. امروز بخشی از امپراتوری شرق است. در پراگ بیش از پاریس احساس بی‌ریشگی می‌کردم.

*

شما هنوز هم به زبان چک می‌نویسید؟

من مقاله‌هایم را به زبان فرانسه می‌نویسم، اما رمان‌هایم به زبان چک است، زیرا تجربه‌های زندگی‌ام و تخیلم در بوهمیا، پراگ، لنگر انداخته است.

*

قبل از شما، میلوش فورمن بود که چکسلواکی را از طریق فیلم‌هایی مانند «توپ آتش‌نشان» به غرب معرفی کرد.

در واقع، او تجسم چیزی است که من روح پراگ می‌نامم. او و دیگر کارگردانان چک. ایوان پاسر و یان نیمتس. وقتی میلوش به پاریس می‌آید ، همه شوکه و خیره می‌شوند. چطور ممکن است کارگردان مشهوری بتواند این‌گونه عاری از افاده باشد. در پاریس، جایی که حتی یک فروشنده‌ی ساده نمی‌تواند طبیعی رفتار کند، سادگی فورمن تحریک برانگیز است.

*

چگونه «روح پراگ» را تعریف می‌کنید؟

«قصر» کافکا و «سرباز خوب شوویک» از یاروسلاو هاشک مملو از این روحیه‌اند؛ حس خارق‌العاده‌ی واقعی بودن. دیدگاهی انسانی و معمولی داشتن. تاریخ را از پایین دیدن. سادگی‌ای تحریک‌آمیز. نبوغی پوچ و طنزی همراه با بدبینی‌ای بی‌انتها.

برای مثال، یک چکسلواکیایی برای مهاجرت درخواست ویزا می‌کند. مامور از او می‌پرسد: «کجا می‌خواهید بروید» مرد پاسخ می‌دهد: «مهم نیست.» به او یک کره‌ی زمین می‌دهند و می‌گویند: «لطفا انتخاب کنید؟» او به کره نگاه می‌کند. آن را به آرامی در دست‌هایش می‌چرخاند و می‌گوید: «کره‌ی دیگری ندارید؟»

*

علاوه بر ریشه‌های شما در پراگ، چه انگیزه‌ی ادبی دیگری شما را شکل داده است؟

اول، رمان نویس‌های فرانسوی، فرانسوا رابله و دُنی دیدرو. برای من، بنیان‌گذار واقعی، پادشاه ادبیات فرانسه، رابله است و دیدرو با «ژاک قضا و قدری» روح رابله را به قرن ۱۸ آورد. با این واقعیت که دیدرو فیلسوف بود، گمراه نشوید. این رمان را نمی‌توان به یک گفتمان فلسفی فروکاست. این یک بازی طنز است. آزادترین رمانی که تاکنون نوشته شده. آزادی به رمان تبدیل شد. اخیراً اقتباسی تئاتری از آن انجام داده‌ام. سوزان سونتاگ در کمبریج، ماساچوست، با نام  «ژاک و استاد او» روی صحنه‌اش برد.

*

ریشه‌های دیگر شما؟

رمان‌های اروپای مرکزی قرن ما. کافکا، رابرت موسیل، هرمان برواخ، ویتولد گُمبرُویچ. این رمان‌نویس‌ها به طرز حیرت‌انگیزی نسبت به آنچه آندره مالرو، «ترانه‌های هذیان» نامیده، بی‌اعتنا هستند. بی‌اعتمادی به توهم‌های مربوط به پیشرفت، بی‌اعتماد به سراب‌های امید. من غم و اندوه آن‌ها را درباره‌ی غرب به اشتراک می‌گذارم. غم و اندوهی که سطحی نیست. طعنه‌آمیز است. و ریشه سوم من: شعر مدرن چک. برای من، آموزش عالی تخیل بود.

*

آیا یاروسلاو سایفرت جزو شاعران مدرنی بود که از آن‌ها الهام گرفتید؟ آیا شایسته‌ی دریافت جایزه نوبلی که در سال ۱۹۸۴ دریافت کرد، بود؟

قطعا بود. می‌گویند برای اولین بار در ۱۹۶۸ برای دریافت جایزه‌ی نوبل پیشنهاد شد، اما هیئت منصفه محتاط بود. از این بیم داشت که جایزه‌ای که به وی داده می‌شود، همدردی برای کشوری که به تازگی اشغال شده، به حساب بیاید.

این جایزه خیلی دیر رسید. خیلی دیر برای مردم چک که تحقیر شده بودند. برای شعر چک که دوره‌ی طلایی‌اش مدت‌ها پیش به پایان رسیده بود. برای سایفرت که ۸۳ سال سن داشت. می‌گویند هنگامی که سفیر سوئد به بیمارستان رفت تا خبر جایزه را به او بدهد، سایفرت مدتی نگاهش کرد و سرانجام با اندوه گفت: «حالا این پول‌ به چه دردم می‌خوره؟»

*

ادبیات روس چطور؟ آیا هنوز برایتان تاثیرگذار است؟ یا اتفاق‌های سیاسی ۱۹۶۸ آن را برای شما ناخوشایند کرده است؟

تولستوی را خیلی دوست دارم. او بسیار مدرن‌تر از داستایوفسکی است. تولستوی شاید اولین کسی بود که غیرمنطقی بودن رفتار انسان را درک کرد. نقشی که حماقت در رفتار ما بازی می‌کند. پیش‌بینی‌ناپذیری رفتار انسان‌ها که از ناخودآگاه سرچشمه می‌گیرد و غیرقابل کنترل است.

پاراگراف قبل از مرگ آناکارنینا را دوباره بخوانید. چرا او بدون این‌که واقعا بخواهد خودش را بکشد، خودش را کشت؟ تصمیم او چگونه شکل گرفت؟ برای فهمیدن این دلایل غیرمنطقی و گریزان، تولستوی جریان مستقیم ذهن او را نشانمان می‌دهد. در کالسکه است. تصاویر خیابان در ذهنش با افکار غیرمنطقی و پراکنده می‌آمیزد. اولین سازنده‌ی مونولوگ درونی، جویس نبود بلکه تولستوی در همین چند صفحه‌ی «آناکارنینا» بود. این به‌ندرت به رسمیت شناخته می‌شود. زیرا تولستوی بد ترجمه شده است. من یک بار ترجمه‌ی فرانسه‌ی این بخش را خواندم. شگفت‌زده شدم. آنچه در متن اصلی، غیرمنطقی و تکه تکه است در ترجمه‌ی فرانسه منطقی و یک‌پارچه می‌شود. فرض کنید آخرین فصل «اولیس» جویس را بازنویسی کنند و مونولوگ طولانی مولی بلوم را منطقی و با علائم نگارشی درست بنویسند.

افسوس، مترجم‌های ما به ما خیانت می‌کنند. آنها جرات نمی‌کنند قسمت‌های غیرمعمول و اصلی نوشته‌های ما را به شکلی که هست ترجمه کنند. می‌ترسند منتقدها به ترجمه‌ی بد متهمشان کنند. آنها برای محافظت از خود، ما را بی‌اهمیت و ناچیز می‌کنند. نمی‌دانید چه میزان از وقت و انرژیم را صرف تصحیح ترجمه‌ی کتاب‌هایم کرده‌ام.

*

شما در کتاب «خنده و فراموشی» با مهر و عطوفت از پدرتان صحبت می‌کنید.

پدر من پیانیست بود. او عاشق موسیقی مدرن بود؛ عاشق استراوینسکی، بارتوک، شونبرگ، ژاناکک. او سخت جنگید تا ژاناکک هنرمند شناخته شود. ژاناکک آهنگسازی مدرن و بی‌همتاست که طبقه‌بندی کردن کارهایش در ژانرهای شناخته شده ناممکن است. اپرایش «از خانه‌ی مردگان» که درباره‌ی اردوگاه‌های کار اجباری‌ست از رمان داستایوسکی اقتباس شده و یکی از آثار بزرگ و پیامبرگونه‌ی قرن ماست؛ هم‌رده‌ی «محاکمه»ی کافکا و «گرنیکا»ی پیکاسو.

پدرم این موسیقی‌های دشوار را در سالن‌هایی اجرا می‌کرد که تقریباً خالی بودند. من به عنوان پسری کوچک، از عموم مردم متنفر بودم که از گوش دادن به استراوینسکی خودداری می‌کردند و هنوز چایکوفسکی و موتسارت را تحسین می‌کردند. من عشق به هنر مدرن را حفظ کرده‌ام. این وفاداری من به پدرم است. اما از به عهده گرفتن حرفه‌ی او و نوازنده شدن امتناع کردم. من موسیقی را دوست داشتم اما نوازندگان را دوست نداشتم و نمی‌خواستم زندگی خود را بین آن‌ها سپری کنم.

وقتی من و همسرم چکسلواکی را ترک می‌کردیم، می‌توانستیم کتاب‌های بسیار کمی با خود ببریم. میان آنها کتاب «سنتائور» جان آپدایک بود. کتابی که مرا به شدت متاثر می‌کرد؛ عشقی دردناک و حزن‌آور به پدری تحقیرشده و درهم‌شکسته.

*

در کتاب «خنده و فراموشی»، خاطره‌ی پدرتان را با تامینا که در جزیره‌ای زندگی می‌کند که فقط بچه‌ها در آن حضور دارند، پیوند می‌زنید.

این داستان یک رویاست، تصویری از یک رویا که مرا آزار می‌دهد. تصور کنید مجبور شوید بقیه روزهایتان را با کودکان بگذرانید، بدون اینکه حتی بتوانید با یک بزرگسال صحبت کنید. شبیه کابوس است. این تصویر از کجا می‌آید؟ نمیدانم. دوست ندارم رویاهایم را تحلیل کنم، ترجیح می‌دهم آنها را به داستان تبدیل کنم.

*

کودکان جای عجیبی در کتاب‌هایتان دارند. در «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی»، کودکان  کلاغی را شکنجه می‌کنند و ترزا ناگهان به توماس میگوید: «برای اینکه اصراری به بچه‌دار شدنمون نداری ازت ممنونم.» از طرف دیگر، در کتاب‌هایتان حساسیت و مهر  به حیوانات پیداست. مثلا در یکی از کتاب‌هایتان، خوک شخصیتی دوست‌داشتنی دارد. آیا این نگاه به حیوانات کمی بازاری و تقلبی نیست؟

من این‌طور فکر نمی‌کنم. بازاری بودن به معنای راضی نگه داشتن همه به هر قیمتی‌ست. خوب دیدن حیوان‌ها و با تردید به کودکان نگریستن عقیده‌ای نیست که هر کسی آن را بپسندد. برعکس، ممکن است تحریک‌آمیز هم باشد. من علیه کردکان نیستم اما ایده‌ی بازاری بچه‌دوستی آزارم می‌دهد. اینجا در فرانسه، قبل از انتخابات، همه‌ی احزاب سیاسی پوسترهای خود را دارند. شعارهایی درباره‌ی آینده‌ی بهتر؛ و همه جا عکس کودکانی‌ست که لبخند می‌زنند، می‌دوند و بازی می‌کنند. افسوس که آینده‌ی ما کودکی نیست. پیری است. اومانیسم واقعی جامعه با نگرش آن به پیری آشکار می‌شود. اما پیری، تنها آینده‌ای که هرکدام از ما با آن روبه‌رو هستیم، هرگز روی پوسترهای تبلیغاتی نشان داده نمی‌شود. نه روی پوسترهای جناح چپ و نه روی پوسترهای جناح راست.

*

انگار نزاع بین راست و چپ خیلی شما را هیجان زده نمیکند.

خطری که ما را تهدید می‌کند، حکومت‌های توتالیتر است. مائو و استالین چپ هستند یا راست؟ توتالیتاریسم نه چپ است و نه راست و در سلطه‌ی آن، هردو از بین می‌روند.

من هیچ‌وقت مؤمن نبودم، اما بعد از دیدن کاتولیک‌های چک که زمان استالین ترور شدند و تحت آزار و اذیت قرار گرفتند، عمیق‌ترین هم‌بستگی را با آن‌ها احساس کردم. آنچه ما را از هم جدا می‌کرد، اعتقاد به خدا، در مقابل آنچه ما را متحد می‌کرد، ثانویه بود. در پراگ، سوسیالیست‌ها و کشیش‌ها را به دار آویختند. بدین ترتیب برادری ما از حلقه‌های دار زاده شد.

به همین دلیل است که مبارزه‌ی سرسختانه بین چپ و راست به نظرم منسوخ و کوته‌فکرانه است. من از مشارکت سیاسی متنفرم، اگرچه سیاست به عنوان یک نمایش مرا مجذوب خود می‌کند؛ نمایشی غم‌انگیز و مرگبار در امپراطوری شرق و نمایشی حساب‌شده، منطقی، پاستوریزه و در عین حال جذاب و سرگرم‌کننده در غرب.

*

می‌گویند ظلم، به گونه‌ای متناقض، به هنر و ادبیات جدیت و نشاط بیشتری می‌بخشد.

بیایید رمانتیک نباشیم. وقتی ظلم پایدار باشد، می‌تواند فرهنگ را به طور کامل از بین ببرد. فرهنگ نیاز به زندگی جمعی و تبادل آزاد ایده‌ها دارد. به نشرها، نمایشگاه‌ها، مناظره‌ها و مرزهای باز نیاز دارد. با این حال، فرهنگ  می‌تواند برای مدتی، در شرایط بسیار دشوار زنده بماند.

پس از حمله روسیه در سال ۱۹۶۸، تقریباً تمام ادبیات چک ممنوع شد. فقط نسخه‌های خطی منتشر می‌شدند. حیات فرهنگی جامعه از بین رفت. با این وجود، ادبیات چک در دهه‌ی ۱۹۷۰ با شکوه بود. نثر هورابال، گروسا، اسکوورکی. بعد از آن، در وخیم‌ترین زمانش، ادبیات چک شهرت بین المللی به دست آورد. اما چه مدت می‌توانست در زیر زمین زنده بماند؟ هیچ کس نمیداند. اروپا تاکنون هرگز چنین شرایطی را تجربه نکرده است.

وقتی صحبت از بدبختی ملت‌ها می‌شود، نباید بُعد زمان را فراموش کنیم. همه می‌دانند حکومت‌های فاشیستی و دیکتاتوری روزی به پایان می‌رسد. همه به انتهای تونل نگاه می‌کنند. در امپراتوری شرق، تونل بی‌پایان است. حداقل از دیدگاه یک زندگی انسانی. به همین دلیل وقتی مردم لهستان را مثلا با مردم شیلی مقایسه می‌کنند، خوشم نمی‌آید. بله، شکنجه‌ها و رنج‌ها شبیه هستند اما تونل‌ها از طول‌های بسیار متفاوتی برخوردارند و این همه چیز را تغییر می‌دهد.

ستم سیاسی خطر دیگری هم دارد. برای رمان این خطر حتی از سانسور و پلیس هم بدتر است. منظورم اخلاق‌گرایی است. ظلم و ستم مرز کاملاً روشنی بین خیر و شر ایجاد می‌کند و نویسنده به راحتی وسوسه می‌شود موعظه کند. از دیدگاه انسانی، این ممکن است کاملاً جذاب باشد اما برای ادبیات کشنده است.

هرمان براوخ، رمان نویس اتریشی که عاشقش هستم، گفته: «تنها اصل اخلاقی برای یک نویسنده، دانش است.» فقط اثری ادبی که بخشی ناشناخته از وجود انسان را آشکار می‌کند، ارزش بودن دارد.» نویسنده از حقیقت حرف نمی‌زند. نویسنده حقیقت را کشف می‌کند.

*

آیا ممکن نیست جوامعی که ظلم و ستم را تجربه می کنند نسبت به آن‌هایی که زندگی‌ای مسالمت‌آمیز را پیش می‌برند، امکان بیشتری به نویسنده بدهند تا «بخشی ناشناخته از وجود» را کشف کند؟

شاید. اگر اروپای مرکزی را درنظر بگیریم که آزمایشگاهی شگرف برای تاریخ است. در یک دوره‌ی ۶۰ ساله، ما با سقوط یک امپراتوری، تولد دوباره‌ی ملت‌های کوچک، دموکراسی، فاشیسم، اشغال آلمانی‌ها با قتل عام‌های معروفشان، اشغال روس‌ها با تبعیدهای معروفشان، امید سوسیالیسم، ترورهای استالینی و مهاجرت زندگی کرده‌ایم. همیشه از اینکه چگونه اطرافیانم زنده مانده‌اند و با این شرایط کنار آمده‌اند متعجب بوده‌ام.

انسان یک معماست؛ یک علامت سوال؛ و از شگفتی و حیرتی که اشتیاق نوشتن رمان از آن به وجود می‌آید خالی‌ست. شک و تردید من در رابطه با ارزش‌های بزرگ که تقریباً همیشه از دست می‌روند ریشه در تجربه‌ام در اروپای مرکزی دارد.

برای مثال، معمولاً جوانی نه به عنوان یک مرحله بلکه به مثابه‌ی یک ارزش تلقی می‌شود. سیاستمداران وقتی این کلمه را ادا می‌کنند، چهره‌ای صمیمی دارند. اما من، وقتی جوان بودم، در دوره‌‌ی ترور زندگی می‌کردم. و این جوانان بودند که به واسطه‌ی بی‌تجربگی، نابالغی، اخلاقِ «یا همه چیز یا هیچ» و احساسات تندشان از ترور حمایت کردند. در بین رمان‌هایم «زندگی جای دیگری‌ست» بدبین‌ترین آن‌هاست. موضوع آن جوانی و شعر است. ماجراجویی شعر هنگام ترورهای استالینی. لبخند شعر؛ لبخند خونین معصومیت.

شعر یکی دیگر از آن ارزش‌هایی است که در جامعه‌ی ما از دست رفته است. من شوکه شدم که در سال ۱۹۵۰، شاعر کمونیست فرانسوی، پل الوار، علناً از دار زدن دوست خود، زاویس کالاندرا، نویسنده‌ی پراگی، حمایت کرد. وقتی برژنف برای قتل عام افغان‌ها تانک می‌فرستد وحشتناک است اما هم‌زمان به نظر می‌رسد طبیعی هم هست چون انتظار می‌رود همین کار را بکند. وقتی شاعر بزرگی اعدام را ستایش می‌کند، تمام تصویر ما از جهان مخدوش می‌شود.

*

آیا تجربه‌هایی که از سر گذرانده‌اید باعث شده رمانهایتان کیفیت «خودزندگی‌نامه‌ای» داشته باشند؟

هیچ شخصیتی در رمان‌هایم، تصویری از من نیست و هیچ‌کدام از شخصیت‌هایم، پرتره‌ی انسانی زنده نیستند. من خودزندگی‌نامه‌های مبدل را دوست ندارم. من از نویسنده‌های افشاگر متنفرم.

برای من، عدم رازداری یک گناه بزرگ است. هرکس زندگی خصوصی دیگران را فاش کند، سزاوار شلاق خوردن است. ما در عصری زندگی می‌کنیم که زندگی خصوصی در حال نابودی‌ست. پلیس در کشورهای کمونیستی تخریبش می‌کند، روزنامه‌نگارها در کشورهای دموکراتیک تهدیدش می‌کنند و کم کم خود مردم طعم زندگی شخصی و احساس آن را از دست می‌دهند.

زندگی وقتی نمیتوان از چشم دیگران پنهان شد، جهنم است. کسانی که در کشورهای توتالیتر زندگی کرده‌اند، این را می‌دانند، اما آن سیستم فقط، مانند یک ذره‌بین، گرایش‌های جوامع مدرن را تشدید می‌کند. ویرانی طبیعت، افول تفکر و هنر، بوروکراسی، زوال شخصیت، ناچیز شمردن زندگی شخصی…  بدون رازداری، هیچ چیز ممکن نیست؛ نه عشق، نه دوستی.

مصاحبه که به پایان می‌رسد، کوندرا مرا تا هتلم همراهی می‌کند؛ قدم زدنی کوتاه در شبی بارانی در پاریس. یک یا دو روز بعد، به یک ناهار بلدرچین در سس توت عناب، که به سبک چکسلواکی‌ها طبخ می‌شود، دعوتم می‌کند. کوندرا عجیب و سبک‌بار و لاابالی‌ست. می‌گوید کمتر و کمتر می‌خواند چون ناشرهای فرانسوی کتاب‌هایشان را در قطع‌های کوچک و کوچک‌تر چاپ می‌کنند و هیچ احتمال نمی‌دهد که این یک توطئه‌ی فرانسوی نیست و اوست که به عینکی جدید نیاز دارد.

این میلان کوندرا است. کوندرای سال ۱۹۶۸ که دوستانش او را شاد و سرزنده به یاد می‌آورند، کوندرای بی‌خیال کتاب «عشق‌های خنده‌دار». کتابی که  بیشتر از همه‌ی کارهایش دوستش دارد چون مربوط به شادترین دوره‌ی زندگی‌اش است.

مطلب دیگر این پرونده:

مواجهه‌ی میلان کوندرا

کلاه کلمنتیس باقی می‌ماند

داستان غیرایرانی سارا دربندی مجله خوانش مصاحبه با میلان کوندرا میلان کوندرا
نوشته قبلی: داستان کوتاه «کورت»
نوشته بعدی: چهارمین قسمت: «بازخوانی بارت و نابوکوف»

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh