چشمانم را که باز میکنم آفتاب به لبه ی پنجره رسیدهاست و صدای رادیوی زن همسایه بلند شدهاست. باید حدودا هفت صبح باشد. موهایم را از روی صورت پَس میزنم. تصویرم در آینهی روبرو با ملحفهی سفید و دستها و پاهای کِش آمده و آویزان از هر طرف، شبیه به قابهای فوتومنتاژ شدهای است که در گالریگردیهای آخرهفته با هم میدیدیم و زیر لب میخندیدیم. میچرخم و طاق باز به سقف نگاه میکنم. ماشین را روشن میکنی، سوییچ را میچرخانی و استارت میزنی. از پارکینگ خارج میشوی و زیر پنجره چند لحظه میایستی تا در بسته شود و بعد راه میافتی. حتما قبل از رفتن سرت را بالا گرفتهای و به پنجره نگاه کردهای. ملحفه را از تنم جدا میکنم و پا میگذارم روی موازییکهایی که زیر باد کولر مثل قالبی از یخ شدهاند. پنجشنبه است. این را مجری برنامهی رادیویی از خانهی همسایه میگوید. موهایم را با گیرهای بالای سرجمع میکنم و دست و رو نشسته مینشینم پشتِ میز ِآشپزخانه. ایستادهای مقابل پنجره و خیرهشدهای به شهرِ غبارگرفته. پایههای صندلی که کشیده میشود روی زمین، برمیگردی و با لبهای روی هم چفت شده، لبخند میزنی. به نگاهی مکثدار روی صورت استخوانی و تار موهای سفید شدهات بسنده میکنم. قوری را از سَر ِکتری برمیداری و توی لیوان کشیده و بلند بالای من و فنجان کوچکِ لب طلایی خودت چای میریزی. لیوان را مثلِ پیشخدمتهای پیش از حد مودب کافههای بالای شهر مقابلم میگذاری و زیر لب میگویی «خدا به خیر کند که امروز از آن دندهای» بخاطر خلق تنگ من است یا چه که دورترین صندلی را انتخاب میکنی و همهی حواست را میدهی به کتابی که در دست داری. یک حبه قند را داخل لیوان غرق میکنم و قاشق چایخوری را دورش میگردانم. گردابی میشود و میز پُرمیشود از قطرههای چای. سرت را بالا میگیری. نگاه میکنی به لیوان چای و بعد دوباره صفحات کتاب. بلند میشوم و به بالکن میروم. همین الانهاست که نامم را کِشدار صدا بزنی و بگویی « با لباس خواب نرو توی بالکن» صدایت به گوشم نمیرسد. پاکت سیگار جای همیشگیاش است، روی لبهی بالکن. همان جایی که تو خوشت نمیآمد باشد. همیشه بَرَش میداشتی و میگذاشتی قفسهی آخِر کتابخانه. انگار این پاکتِ کوچک ِمشکی فقط میان کتابها میتوانست توجیه پیدا کند. میانهی بالکن میایستم، پیراهن نخیام سرخوشانه تن میدهد به نسیمی که وزیدن گرفته. دود سیگار را حلقه حلقه از ریهام خارج میکنم. کارگرهای ساختمانِ روبرو دلِ سیر نگاهم میکنند.
تلفن زنگ میخورد. مامان است. فقط او میتواند بدون اینکه به ساعت نگاه کند گوشی را بردارد و شماره بگیرد و بگوید دیشب خواب بد دیدهاست یا اینکه بهش الهام شدهاست حالمان خوش نیست. گلویش را صاف میکند«دیشب خواب ایمان رو دیدم. ازش خبرداری؟» سکوت میکنم و او نفس میگیرد برای سوالهای بعدی. «اینجا نمیشد زندگی کرد؟ تا کِی تو این سَر دنیا بمونی و ایمان اون سَر دنیا؟ تو مملکت غریب هزار تا اتفاق ممکنه بیفته» گوشی را دست به دست میکنم و میگویم«خودت میگیی اتفاق. اتفاق وطن و مملکت غریب سَرش نمیشه که…» حرفم تمام نشده، شروع میکند به آسمان ریسمان بافتن و تمام دوست و آشناهای فرنگ رفته را میآورد جلوی چشمم که بیا و ببین چه پشیمانند. چشمم که به ساعت میافتد میبینم چهل دقیقه است دارم چانه میزنم، که خیلیها هم رفتهاند و راضیاند. میبینی!کم کم دارد باورم میشود که رفتهای فرنگ. اگر میشد روز آخر را فراموش کنم، همان روزی که جای خالی وسایلت، خانه را مثل موزههای دستبُردزدهی پاریس کرده بود، میتوانستم تا آخر دنیا منتظر بمانم. منتظرِ دعوتنامه برای رفتن به کشوری که روی نقشه وجود ندارد.کشوری که در کسری از ثانیه، روی مبل راحتی خانهی پدری، مقابل نگاه کنجکاو مامان و بابا ساختمش و تو را چشم انتظارِ خودم نشاندم میانش. «ایمان رفته خارج.رفته که کارها را روبراه کند که من هم بروم» نگذاشتند جملهام تمام شود. یکصدا مثل گروه کُری که سالهاست با هم تمرین میکنند پرسیدند«کجا»چرا تا آن لحظه فکر نکرده بودم کجا. اولین کلمهای که به ذهنم رسید، مثل پرندهای که سالها در انتظارِ فرصت باشد، بیرون پرید«پیتکا» هر دو با همان نظم ِارکستری و اینبار با چشمانی متعجب تکرار کردند«پیتکا؟» بدون مکث و خیره به گلهای قالی ادامه دادم«کشور کوچکیه در جنوب انگلستان» همیشه میگفتی در بداههگویی حرف ندارم. نمیدانم پیتکا و جنوب انگلستان را از کجا آوردم ولی یک جایی گوشهی ذهنم آدمهایی بودند که به پیتکا مهاجرت میکردند یا نه، خودشان را تبعید میکردند، هر روز، هر شب.
کابینتها را زیر و رو کردم. فکر نمیکردم فنجان لبطلایی کوچکات را هم با خود برده باشی. جای خالی ماشین توی پارکینگ، لپ تاپ روی میز ناهارخوری، پوتینهای زمستانی در جا کفشی، پلیور سبز رنگ و پالتوی مشکیات در کمددیواری و رادیوی کوچکِ بالای تخت، گلدان گذاشتم تا آن حفرههای تاریکِ زشت را بپوشانم. روی هم شد پنج عدد گلدان و امروز باید یک گلدان کوچک دیگر اضافه کنم. شال و کلاه میکنم و نیم ساعت بعد گلدان به دست پشت در خانه ایستادهام. با آرنج زنگ را فشار میدهم. ساعت از هفتِ شب گذشته و تو باید برگشته باشی خانه. این پا و آن پا میکنم و دوباره آرنجم را روی زنگ میگذارم، این بار طولانیتر. یا در حال نوشتنی یا غرق در خواندنِ کتاب. گلدان را جا میدهم زیر بغلم و یک دستی کلید را از کیفم در میآورم و میچرخانم توی قفل. روی صندلی حصیری بالکن نشستهای. صدایت که میکنم برمیگردی و میگویی «کِی رفتی بیرون؟»گلدان را میگذارم روی پیشخان آشپزخانه و بدون اینکه نگاهت کنم میگویم «شما اگه دل بدید به این زندگی متوجه رفت و آمد من میشید» بلند میخندی و میآیی مقابلم میایستی و دستانت راعمود میکنی روی پیشخان و نگاه میکنی به گلدانِ تازه وارد. از کنارت رد میشوم و میشنوم که زیرلب میگویی «گلهایتان را برای خشک کردن به ما بسپارید» خندهام را قورت میدهم تا دلخوریام را به رویت آورده باشم.روی کاناپه ولو میشوم و چشمانم را میبندم.
مامان دستبردار نیست. امروز عصر که رفتم خانهاشان، سینی چای را مثل مهمانهای صد پُشت غریبه مقابلم گذاشت و خیره شد به صورت بابا که چشم از تلوزیون برنمیداشت. منتظر بود او شروع کند. نا امید که شد، رفت توی اتاق و با یک کُرهی زمین برگشت. کُرهی زمین را خوب یادم است.کلاس چهارم دبستان برای اینکه اولین کنفرانس زندگیام را با موفقیت پشت سربگذرانم، برایم خریدند. باید برای درس جغرافیا درمورد قارهها صحبت میکردم و بابا میگفت همینطور خشک و خالی که نمیشود. مامان مثل کاراگاههایی که برگِ برندهاشان را رو میکنند،کُره را مقابلم سُر داد «گفتی ایمان کجا رفته؟» معلوم بود ساعتها با هم و شاید با همان ذرهبینی که تاریخ انقضای روی بستههای خرید را در فروشگاه نگاه میکنند، گشتهاند به دنبال پیتکا. کُره را در دستم گرفتم. بابا چشم از تلوزیون برداشته بود و حالا هر دو با هم من را زیرنظر داشتند.کُلِ جهان مثل یک فرفره توی دستهایم در حال چرخش بود و کلمات مثل میوههای نارس مُدام مسیر حلق تا نوک زبانم را طی میکردند و من در پی بهترین جواب، طعمِ گسشان را مزه مزه میکردم. بعد از سکوت طولانی دستم را روی نقطهای گذاشتم و گفتم« این کُره برای سی ساله پیشه. همین کوچهی شما از سی سال پیش چقدر تغییر کرده؟ حالا ضرب در بینهایت کنید برای کُل جهان» بابا بدون حرفی دوباره نگاهش را دوخت به تلوزیون و مامان که انگار ماموریتش به پایان رسیده بود، کُره را مثل یک شئِ با ارزش از دستانم درآورد و گذاشت توی ویترین چوبی گوشهی سالن.
امروز از دفتر روزنامه یک نامه آمد. چند ساعتی گذاشتمش روی میز و زیر چشمی نگاهش کردم. در نهایت دلم طاقت نیاورد و بازش کردم. ابتدای نامه نامِ تو را پُرطمطراق آورده بودند و خواسته بودند علت قطع همکاریات را با روزنامه شرح دهی. بعد از خواندن نامه چیزی در وجودم میان شادی و نگرانی نوسان پیدا کرد. اینکه من و این خانه تنها مغضوب علیههای تو نبودیم حالم را بهتر کرد و اینکه حتی نوشتن هم نتوانسته تو را جایی بند کند، دلشوره به جانم انداخت. بعد از هفتهها تلفن را بر میدارم و تایپ میکنم ایمان، انگشت شَستم، جایی میان عقل و قلبم معلق میماند و در نهایت یادم که میآید یک روز آمدهای خانه و دانه دانه وسایلت را ریختهای توی کولهی سی و پنج لیتری و بدون یادداشتی، حرفی، ناسزایی، رفتهای، فرود میآید روی صحفهی گوشی و یکی یکی حروف اسمت را پاک میکند. گوشی را رها میکنم روی میز. موهایم را یکبار باز و بسته میکنم و از کشوی جلوی آینه اولین رُژِ لَبی که دستم بهش میرسد را بر میدارم و میکِشم روی لبهایم. نگاهم را از آینه میدزدم تا سیاهی زیرِ چشمانم ته ماندهیجانم را نقاپد.درِ یخچال را باز میکنم و هرآنچه از آخرین خرید توی کشوی پایین در حال پوسیدن است بر میدارم و میگذارم روی پیشخان، قبل تر از آن، عکسهای روی درِ یخچال را که با زور و ضرب آهنرباهای عروسکی، میان زمین و هوا ماندهاند، جمع میکنم و در قفسهی آخرِ کتابخانه جا میدهم.یک کدو، دو تا سیبزمینی،چندتا قارچ، فلفل دلمه، هویج، ذرت. همه را روی تختهی چوبی قطار میکنم و چاقو را در فواصلی منظم حرکت میدهم. چنگ، دولاچنگ، دولاچنگ. سکوت، چنگ، دولا چنگ. توی چهارچوب دَر حاضر میشوی و عینکِ قاب مشکیات را جا میدهی میان موهایت و نگاهت که میکنم دستانت را بالا میگیری و میگویی«نپرس چند چندمه که نمیدونم» میخندم از بیهوشیات برای شمارش ضربها. مواد را سُر میدهم توی ماهیتابه و چشمهایم را ریز میکنم و میگویم «لطفا برو پنیر پیتزا بگیر» پیتزا را میگذارم روی میز. نیمهی سمتِ راست، با فلفلِ قرمز و نیمهی سمتِ چپ، دور از چشمت با کمی فلفل سیاه، آنقدرها که نه از تندی بینصیب بماند و نه تو به رویم بیاوری که چه تند شدهاست.
امروز شده است چهل و شش روز. هر چلهای که باشد، شش روز از آن گذشته است و شش روز کافیست که تو از دورترین غار ِدنیا برگشته باشی سَر خانه و زندگیات. چمدانِ ارغوانی را از بالای کمد به سختی پایین میآورم و میگذارمش روی تخت. درِ کمد را که باز میکنم، طوری نگاهم را دیوارکشی میکنم که چشمم به پیراهنهای قطار شده و مجلههایی که زیرشان انبار کردهای نیفتد. سَرت را از زیر بالش درمیآوری و با چشمهای نیمه باز میگویی «هی داری قلمرو فرمانرواییت رو گسترش میدی ها. حواسم هست»مارکِ مانتو آبی را با دندان جدا میکنم و هول هول میپوشمش «ایمان تو رو خدا قشنگ چشمات رو باز کن ببین این خوبه بپوشم» یک چشمت را بازتر میکنی و میان خمیازه و کِش و قوس دادن دستهایت میشنوم که میگویی «تو گونی هم که بپوشی بهت میاد.» به جای خالی لباسهایم در کُمد نگاه میکنم. لباسها را تند تند میچپانم داخلِ چمدان و از گوشه و کنارِ خانه هر آنچه فکر میکنم نیاز است بر میدارم و پَرت میکنم روی لباسها. شیرِ گاز و فلکهی آب را میبندم و کلیدهای مینیاتوری پُشت یخچال را با سَر ِانگشتان پایین میکشم. خانه در سایه روشنِ عصر تابستان فرو میرود. به کرهی زمینی که دکورِ خانهی پدری شدهاست فکر میکنم. به کشوری که وجود ندارد. تلفن زنگ میخورد، انگشتانم با شتاب دستگیرهی چمدان را رها میکنند. زنگِ تلفن قرمز ، همانی که از پیدا کردنش در عتیقه فروشی خیابانِ منوچهری، ذوقمرگ بودیم، جور دیگری بلند شده است. بَمتر، کشدارتر . صدای مامان هم پشت تلفن جور دیگری است. هیجانی دارد که میان سلام و احوالپرسی سَرک میکشد و خودی نشان میدهد. نَفَسش را از میانِ ریه محکم بیرون میدهد و با خوشحالیای که انگار غصههایش را دود کرده باشد و فرستاده باشد هوا، میگوید با تو صحبت کردهاست. با تو صحبت کردهاست و تو گفتهای که پیتکا جای زیباییست. آسمانش آبی است و ابرهایش شبیه پنبه. گفتهای آدمهایش به زبانی عجیب صحبت میکنند که یک کلامش را هم متوجه نمیشوی و باز گفتهای که این خیلی خوب است که هیچکس را نمیشناسی. مامان میگوید گفتهای قرصهای پدر را که تهران پیدا نمیشود، پیدا میکنی و برایشان میفرستی. میگوید وقتی پرسیدهاست کار سیما کِی درست میشود؟ گفتهای نگران نباشند، بالاخره درست میشود. مامان میگوید بالاخره را یک جوری گفتهای که انگار حالاحالاها قرار نیست درست شود.
*هنرجوی کارگاه «جریانشناسی داستان ایران» در موسسهی خوانش، مدرس دوره: علی مسعودینیا
photo by: Cristina Coral
شرح جزئیات واقعا به متن جذابیت خاصی داده بود...موفق باشین