من موجود بدبخت و حسودی هستم. وقتی کسی را میبینم که به کارش عشق میورزد و محل کارش را دوست دارد، مدام در حرفهایش دنبال تناقض میگردم و ناخودآگاه از او بدم میآید. اگر صبح در حالی که میکوشم تن گیج و تباهم را به شرکت برسانم، چشمم به گربه مرفهی بیفتد که در آفتاب تنبل زمستان چرت میزند از حسادت به خود میپیچم. روزهایی هست که به درختها هم غبطه میخورم. در واقع صبحها دیدن هر موجودی که واقعا آزاد است، معذبم میکند. برای من صبح عبارت است از ۹۴ نفر پرسنل واحد بازاریابی که کمکم دور تازهای از رقابت دیوانهوار در خرید گرانترین کفشها و ساعتها و عطرها را شروع میکنند و در خفا مثل گلهی صبور گرگها منتظر خالی شدن پستهای مدیریتی هستند. وعدهی بالا رفتن از پلههای متزلزل مراتبِ سازمانی خون در رگ این جماعت میدواند و آنها را علیه هم میشوراند.
چیزی که مرا دلخور میکند این است که به کارم تقلیل یافتهام. در روزگاری زندگی میکنیم که هر مشغولیتی که ربط مستقیم با حرفه و منبع درآمدمان ندارد، با برچسب تمامکنندهی «سرگرمی» به حاشیه رانده میشود. مدیران اغلب با ورزش مشکلی ندارند. شاید حساب میکنند که کارمندان ورزشکار منضبطتر، پرانرژیتر و سالمترند. گاهی مدیر خوشذوقی از ساز زدن هم استقبال میکند. اما هر فعالیتی خارج از چارچوب سرگرمیهای مطلوب، سازمان را نگران میکند: آنها که اهل سفرند مدام به مرخصی میروند، آنها که اخبار را پیگیری میکنند اهل جار و جنجالند، آنها که دنبال سیاستند بالاخره دردسر درست میکنند؛ خلاصه اگر موضوع مهمی جز کار در زندگی داشته باشید، اهل «حاشیه» قلمداد میشوید و هیچ سازمانی از آدمهای اهل حاشیه دلِ خوشی ندارد. بهتدریج برای آنکه در سازمان وجههی مناسبی داشته باشید از هر اشتیاقی تهی میشوید و یک روز به خود میآیید و میبینید قلبتان تنها وقتی تند میزند که با مدیرعامل جلسه دارید.
شغل من تحلیل دادههاست. کاری که تنها در سازمانهای بزرگ معنیدار و بهصرفه است. فعالیت من اغلب تنها در خدمت منافع سازمان است و لذت خدمت به همنوع یا تولید کالا و خدماتی مفید، بهندرت نصیبم میشود. من هم مثل شخصیت چندلر در سریال فرندز از اینکه شغل هیجانانگیزتری ندارم، سرخورده و تا حدی خجالتزدهام. حس میکنم خودم را طبق قراردادی روشن در برابر حقوق ماهیانه به سازمان میفروشم. اما رابطهی من و کارم از آن قرارداد کذایی هم فراتر میرود و اغلب ناگزیرم مثل عضو وفادار حزبی فاشیستی به هر کسی که میشناسم یا نمیشناسم، نشان دهم به کارم عشق میورزم و از سر اجبار و برای گذران زندگی خودم را در جدولها و نمودارها غرق نمیکنم. بیان این حقیقت ساده که نه شوق بیحدی به تحلیل داده دارم و نه اعتقاد تام به آرمانهای سازمان، تقریبا غیرممکن است. کما اینکه در هر مذاکره برای افزایش حقوق در سازمانهای بزرگ باید منتظر آن جملهی طلایی باشم «ما در اینجا به کسانی احتیاج داریم که برای پول کار نمیکنند».
نقل قولی از استیو جابز، موسس فقید کمپانی اپل هست که در آن توصیه میکند به دنبال عشق خود برویم. جابز که با ایدههای غریبش قلههای موفقیت را فتح کرد، جستوجو برای یافتن شغل مناسب را همپایه انتظار و جستوجو برای یافتن معشوق میداند و از مخاطبانش میخواهد تا یافتن شغلی که حقیقتا به آن عشق بورزند، از پای ننشینند. تصویر جابز در ذهن من با آن پلیور یقه اسکی سیاه و عینک گرد مخصوصش، شمایل یک جور پیامبر را در جهان امروز ما تداعی میکند، اما با تمام احترامی که برای تمام محصولات خوشدست و ذیقیمت اپل قائلم، نمیتوانم باور کنم که وقتی برای تأمین هزینهی زندگی به کار وابسته هستم، این رابطه ماهیتی جز تنفروشی داشته باشد.
نمیخواهم همهی تقصیرها را گردن استیو جابز بیندازم. آدمهای دیگری هم از خیلی وقت پیش در کار فراهم کردن مقدمات این نکبت امروزی من بودهاند. مثلا همین آدام اسمیت که با ایدهی تقسیم کار توانست تولید انبوه را ممکن کند، همین پدر علم اقتصاد مدرن را میتوان پدرجَد بدبختیهای امروز من به حساب آورد. در همین چند سال کار به تجربه دریافتم در سازمانهای بزرگ، حیطهی وظایف و اختیارات افراد در بسیاری از موارد به اندازه همان بستن پیچی است که در فیلم عصر جدید چارلی چاپلین آمده است. بدین ترتیب اهداف شغلی من به افزایش اعدادی ناملموس و کسب رضایت مدیرانی محدود میشود که آنها هم به نوبه خود مسؤل افزایش اعداد دیگری هستند. حتا در بهترین حالت اگر اعتقاد داشته باشم سازمان حقیقتا خدمت یا محصول مفیدی عرضه میکند و در پی کسب سود بیشتر بر تخریب محیط زیست و بهرهکشی از نیروی کار ارزان چشم نمیبندد و از صدر تا ذیلش درگیر فساد و ارتشا نیست، باز هم نمیتوانم موفقیتهای سازمان را به حساب خودم بگذارم. یافتن ردپایی از خودم در تصویر شکوهمند دستاوردهای سازمان حتا اگر ممکن باشد، بیش از آنکه قانع و راضیام کند، به توجیهی مذبوحانه شبیه است. شیوع این درد بیعلاج در زمانهی ما شاید بهایی است که برای امکانات زندگی امروز و سهولت دسترسی به آنها میپردازیم. پدربزرگ مادری من که در بازار قزوین کارگاه کوچک تولید کفش داشت، با ملاکهای موفقیت کنونی ما یک بازنده به تمام معنا بود، اما لااقل میتوانست یک جفت کفش را در دست بگیرد و ادعا کند این را خودش ساخته و بابت کیفیت مناسب یا اندکش در برابر خریداران جوابگو باشد.
چیز کوچک و شاید بیاهمیت دیگری که مرا تا سر حد جنون آزار میدهد، اضمحلال مفهوم «خانواده» است. به جرأت ادعا میکنم امروز در هر جای دنیا به هر سازمانی که وارد شوید یک خانوادهی جدید پیدا کردهاید. «به خانوادهی ما خوش آمدی!» جملهای که علیرغم ظاهر صمیمانهاش هنوز هم برای من بسیار غریب و حتا ترسناک است. حقیقت آن است که من برای یافتن خانواده سوابق تحصیلی و کاریام را برای کسی نفرستادهام و برای داشتن خواهر و برادر در مصاحبه راست و دروغ را به هم نبافتهام. من میخواستم شغلی بیابم که درآمدش زندگیام را تأمین کند، اما در عوض خانوادهدار شدهام. حالا باید در هر شرایط «مثل عضو خانواده» کنارشان باشم؛ و مشکل اینجاست که محدودهی مسولیتهای «عضو خانواده» تقریبا نامتناهی است. سرانجام در لحظهای که این خانواده و این عشق باید به خاطر من، این عضو کوچک و فرمانبردارش، اولویتها را نادیده بگیرد، ناگهان «رفتار حرفهای» مثل وحی مُنزل، مِلاک عمل میشوند. آنچه سازمان از ما انتظار دارد، فداکاری و گذشت است، اما کارکنان نباید چیزی خارج از دایرهی رفتار حرفهای از مدیران یا همکارانشان طلب کنند. در موازنهی میان رفتار حرفهای و در نظر گرفتن اولویتهای خانواده/ سازمان آنچه بر من میگذرد اساسا مطرح نیست.
فکر میکنم آن نقشی را که عبادت در زندگی نیاکانمان داشته، حالا کار در زندگی ما به عهده دارد. کار ما را از مواجهه با بیهودگی حیات محافظت میکند. هر کس با عمل به وظایف و توجه به مسئولیتهای خود در جهت اهداف و امیال سازمان -که موجودیتی فراانسانی و مظهر خیر است- گام برمیدارد؛ حتا اگر آن اعمال در نظر ناظران بیرونی بیمعنی جلوه کند. افراط در کار هم نظیر عبادت، آشکارا مذموم شمرده میشود، اما اغلب در آنها که راه افراط در پیش گرفتهاند، به دیدهی احترام مینگریم. از سوی دیگر کار هم مثل عبادت در پی کسب اجر است و اگر خالصانه و بیشائبه باشد، موجبات تقرب به ذات اقدس را که همان مرکز قدرت است، فراهم میآورد. بدینترتیب میتوان سازمانها را به مثابه ادیان جدید در نظر گرفت که هر یک مناسک خاص خود را دارند اما با همه تفاوتها، همگی کار صادقانه و بیغلوغش را ارج مینهند. تغییر شغل و تلاش برای پیشرفت شغلی هم به حرکتی مارپیچی به سوی منبع نور میماند، که «مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه».
من بیتابانه در جستوجوی ارض موعودی هستم که بتوانم آزادانه از بیاعتقادی خود دفاع کنم. جهانی که راسل در کتاب «در ستایش فراغت» از آن یاد میکند. جایی که کار در عرض و طول زندگیام بسط نمییابد و همچون سیاهچاله مرا در کام نمیکشد.
Photo By Christopher Nunn
مطالب دیگر این پرونده:
“حس میکنم خودم را طبق قراردادی روشن در برابر حقوق ماهیانه به سازمان میفروشم.“ چه قدرخوببود این قسمتش. ولی حقیقتی که من خودم باهاش دستو پنجه نرم میکنم این روزا اینه که گشتن و پاپی علاقه شدن کار ریسکی و پرزحمتیه که اکثرا سعی میکنیم با موندن تو حاشیه ی امنمون طرفشم نریم