site logo
  • {ناداستان}
    • درباره‌ی ناداستان خلاق
    • انواع ناداستان خلاق
    • ناداستان خلاق در جهان
    • ناداستان خلاق در ایران
    • مرور کتاب‌های ناداستان
    • درباره جستار
    • جستارنویس‌ها
  • {داستان}
    • درباره‌ی داستان
    • گفتگو ، میزگرد و گزارش
    • داستان ایران
    • داستان جهان
    • مرورنویسی- داستان
    • آرشیو خوانی
  • {پوشه‌ها}
    • داستان شهری
    • زنان داستان‌نویس ایران
    • خاستگاه داستان کوتاه
    • جامعه‌شناسی ادبیات داستانی
    • ادبیات‌ درمانی
  • {رادیو جستار}
  • {خبر}
  • {درباره ما}
خانه > {ناداستان} > ناداستان خلاق در ایران > خلوت پرهیاهو
Roads and rain_ photographs by Abbas Kiarostami

خلوت پرهیاهو

۱۸ مهر ۱۳۹۸  |  نازیلا دلیرنیا

۱. غروب یک روز جمعه است، اردیبهشت ۹۴، مبل‌ها را تازه آورده‌اند و داریم خانه‌ی مشترک را می‌چینیم. میز ناهارخوری هشت‌نفره را گذاشته‌ایم جلوی پنجره‌ی بزرگ تراس. کنار میز ایستاده‌ام و دارم لامپ قرمز نئونی را که آن‌سوی اتوبان روشن و خاموش می‌شود، می‌بینم. نور بی‌رمق قبل از غروب از آن‌سوی پنجره‌ی بی‌پرده افتاده روی نصف صورتم و افق دیدم به بیش‌ترین حد خودش رسیده. هم پایین پنجره را می‌بینم و هم دوردست اتوبان را. درست پایین پنجره ماشین‌ها در ترافیک ایستا و غم‌­انگیزی گیر افتاده‌­اند و کم مانده باران بزند. اتوبان نواب در حزن فرو رفته و من از جایی پشت سرم، مثل یک دوربین شاید، خودم را که کنار میز پشت پنجره به اتوبان زل زده­ام، می‌بینم. انگار که در حال تماشای یک نقاشی از ادوارد هاپر باشم. مثلا نقاشی زنی که روی تخت نشسته، زانوها را کمی بالا آورده، دست‌هایش شل و ضربدری روی زانوهاست و از پنجره­ای بی‌­پرده به بام ساختمان‌­های اطراف خانه‌­اش نگاه می­‌کند و احتمالا آن‌قدر غرق در فکرهایش شده که اصلا یادش نمی‌­آید به چه چیزی فکر می­‌کند. برای یک آن فکر می­‌کنم این‌جا پشت میز بزرگ غذاخوری، آن صندلی که ضلع شمالی میز است و منظره‌­اش پرسپکتیو اتوبان است، شاید همان خلوتی‌­ست که در این خانه­‌ی نو پیدا خواهم کرد. جایی که قرار است از بعد از ظهر بنشینم و تا پاسی از شب بنویسم. اما نیست. همان دور و بر است اما آن‌جا نیست. دیگر هیچ‌وقت نمی‌­توانم از کنار آن میز، آن لحظه­‌ی طلایی روح غم‌زده‌­ی اتوبان نواب را ببینم. اما تصویر گره‌خورده‌ی خودم با نقاشی ادوارد هاپر از ذهنم پاک نمی‌­شود. کجاست این خلوت شخصی؟

۲. اسمش را گذاشته‌­ایم «خلوت شخصی» اما انگار همان تنهایی­‌ست با سس اضافه. هرقدر تنهایی پر از بار منفی است و آزاردهنده و غم‌­انگیز، خلوت شخصی انگار بار مثبت دارد و از آن اندوهناکی خبری نیست. تنهایی مثل زندان انفرادی است، می‌­گویند انفرادی شکنجه است چون آدم را از تمام جهان جدا می­‌کند و با خودش روبه‌رو می‌­کند و این مواجهه‌­ی با خود است که زندانی را خرد می­‌کند. آدم در این تنهایی با تیره­‌ترین نقاط تاریک روحش گره می­‌خورد و در عمق این باتلاق فرو می‌­رود.

تنهایی تنها کسی‌­ست که همه‌جا با ماست: وراجی نشسته در فضای خالی جمجمه، و یک لحظه هم آدم را تنها نمی‌­گذارد: «باید غذا درست کنی، صورتت را بخاران، به قسطی که پنجشنبه قرار است واریز کنی فکر کن. چقدر امروز زشت شده بودی. راستی بالاخره می‌­خواهی گلدان آبی را بخری یا گلدان سبز را؟ هوا چه خوب شده ولی چقدر تحقیر­آمیز بود که آن ماشین رد شد و از پنجره‌­اش آشغال­‌ها را انداخت جلوی پات، وقتی بمیری فقط تو می­‌مانی و من، کاش اقلا الان یک موسیقی از ویوالدی پخش کنی گوش کنیم…» و آدم­‌ها انگار هر کاری می­‌کنند تا از این لحظه فرار کنند. صبح تا شب سگ دو می‌‌­زنند تا شب خسته روی بالش بیفتند، اما آخر شب، وقتی سر بر روی بالش می‌‌­گذارند، او نشسته بر جایگاه متکلم وحده­‌اش، در فضایی خالی، هم‌چو سلطانی خسته از کمینی چند ساعته برای شکار، مغزشان را کار می­‌گیرد و بر اریکه‌­اش سروری می­‌کند. آدم­‌ها نمی­‌دانند که تنهایی همه‌جا هست، در سر گذاشتن روی بالش، در مواجهه با عمق خطوط قرنیه در آینه­‌ی دستشویی به وقت مسواک زدن، وقتی که شامپو روی سر می­‌ریزیم، زیر دوش می­‌رویم، آب موها را خیس می­‌کند و چشم‌ها را می­‌بندیم و تاریکی زندان انفرادی را، مه‌­آلودگی فضای خالی درون جمجمه­‌مان را می‌­بینیم، در همه‌­ی صبح­‌هایی که از خواب بیدار می­‌شویم و گیجی نمی­‌گذارد بفهمیم امروز چه کاره‌­ایم، تنهایی ما را رها نمی­‌کند.

خلوت شخصی لبه­‌ی دیگر این چاقوست. خلوت شخصی انگار جا و زمانی‌ست برای تنها شدن با خود. اما تنها شدنی دلنشین­‌تر از آن تنهایی کلیشه‌­ای، گویی او فرشته‌­ی پیر و غرغرویی روی شانه­‌ی چپ باشد و این یکی یک حوری زیبا از شانه­‌ی راست. انگار که آدم با خودش روبه‌رو شود و بعد از این مواجهه حالش خوب شود، مثل دیدار یک دوست قدیمی. خلوت شخصی کاری می­‌کند که آدم تنهایی‌­اش را دوست داشته باشد. مثل گروگانی که به گروگان‌گیرش وابسته می‌­شود. جوری که دلت می­‌خواهد دست تنهایی‌­ات را بگیری، تمام جاده­‌های شب را با او طی کنی، تمام غروب­‌ها را با همراهی­‌اش تا انتهای غم بروی، روی عرشه­‌ی کشتی­‌های متروک به گل نشسته رو در رویش بنشینی و بدانی تمام وسعت دریا را در بودن همین خلوت شخصی می­‌شود خلاصه کرد. داشتن خلوت شخصی یک انتخاب آگاهانه است، از سر عجز و انزوا و یا افسردگی نیست. در عین حال که جلوی بودن با دیگران را نمی­‌گیرد، تلاش مفیدی­‌ست برای برقراری رابطه با خود.

۳. آدم وقتی ازدواج می‌­کند فکر می­‌کند دیگر وقتش رسیده که با تنهایی خداحافظی کند و یادش می­‌رود که تنهایی سر جهازی­‌ست برای تمام زندگی. همسر من، هم شریک زندگی‌­ام است و هم شریک کارم، و همین شراکت همه‌جانبه است که باعث می‌­شود هر دویمان بیش‌تر نیاز به خلوت شخصی را حس کنیم. نه این که با هم بودن شیرین نباشد، نه! همان‌قدر که هر روز با هم سر کار رفتن و با هم غذا پختن و با هم ظرف شستن و سفر رفتن و حتی با هم ولو شدن جلوی تلویزیون و مسخره کردن کلیپ­‌های خوانندگان تازه‌کار شیرین است، داشتن خلوت شخصی هم شیرین و لازم است. اگر تنهایی نباشد، با هم بودن هم فرصت بروز تمام و کمالش را پیدا نمی­‌کند. نوعی رابطه­‌ی دیالکتیکی بین این دو برقرار است.

در همان روز­های اول بعد از ازدواج است که می­‌فهمیم اگر هر کداممان یک خلوت شخصی محترم داشته باشیم، با هم بودنمان هم عزیزتر می­‌شود. داشتن خلوت شخصی را در بادی امر با جدا کردن پتوهایمان شروع می‌­کنیم. یک روز صبح از خواب بیدار می­‌شویم و می‌­فهمیم عوارض داشتن پتوی مشترک این است که پتو فقط به یک نفر می­‌رسد و آن یکی صبح با سرماخوردگی از خواب بیدار خواهد شد. این چه بردگی مدرنی­‌ست که آدم وقتی خانه­‌ی مستقل خودش را دارد نمی‌­تواند اختیار لحاف خودش را داشته باشد؟ جدا کردن پتو ها شروعی می‌­شود برای به رسمیت شناختن حق داشتن خلوت شخصی، جدا بودن و فضا داشتن، فضایی از آن خود. قلمروها مشخص می‌­شود: نشستن روی تخت و تکیه دادن به دیوار اتوبان و گوش کردن به صدای ماشین­‌ها و کتاب خواندن مال من است و اتاق پذیرایی و هر اتفاق شخصی­‌ا‌ی که در آن برای همسرم می‌­افتد مال او. قرار نیست خلوت­‌های شخصی هم را بفهمیم، فقط باید حق داشتن این فضا را برای هم قائل باشیم. این حق که ممکن است هر کدام از ما بخواهد برود بیرون برای خودش قدمی بزند یا حتی این که هر روز صبح که از خواب بیدار می­‌شویم نیاز داشته باشیم برای چند دقیقه تنها باشیم.

۴. اما خلوت شخصی برای من پیشینه‌­ای بیش از سال‌های ازدواجم دارد. بزرگ‌تر شدن بی‌تاثیر نبوده، ولی شاید خانواده در تصمیمی ناگفته می­‌خواستند اجازه‌­ی بیش‌تری برای کشف زندگی بدهند: «اگر قرار است کف خیابان بمیرد، اقلا کمی زندگی هم کرده باشد.» جو سال ۸۸ که یادتان هست؟ بیست‌ویک سال دارم، احتمالا اولین بارهای‌ی­ست که تنها سینما رفتن را کشف می­‌کنم: سینما آزادی: فیلم «تنها دوبار زندگی می­‌کنیم» فیلم روی تصویری از یک منظره­‌ی سفید و برفی تمام می­‌شود و موسیقی علیزاده تا روی پله‌برقی سینما آزادی با من می‌آید. می­‌توانم سازها را از هم تفکیک بدهم اما اسمشان را نمی­‌دانم. مثل صدای کمانچه است در یک فضای خالی، با صدای باد و صدای قدم های مرد توی فیلم که کم­کم با تصویر خودش در مه فرو می­‌رود و موسیقی روی برف سفید می‌­ایستد. از پله­‌های سینما آزادی به شب شهری که از پشت شیشه پیداست نگاه می­‌کنم. آسمان تاریک است و چراغ­‌های شهر روشن، روشن، خاموش، روشن و چشمک‌زنند. به حسرتی که فیلم از آن حرف می­‌زد فکر می‌­کنم. به شهری که چراغ‌­هایش با هزار آرزو روشن می‌­شوند و با هزاران حسرت خاموش. به خیابان که می­‌رسم سرما می­‌نشیند روی صورتم. لپ­‌هام یخ می­‌زنند و بیش‌تر این هوس به جانم می­‌افتد که همین حالا یک جای برفی مثل تصویر آخر فیلم گیر بیاورم و با صورت در برف فرو بروم و همان جا بمیرم. اما نیست. کسی با من نیست که با او راجع به فیلم گپ بزنم، می‌­خواهم تمام حسی را که از فیلم گرفته‌­ام در شهر پخش کنم، حس عجیب بی­‌حسرت زیستن، دلم می‌­خواهد شکمم را بچسبانم به تن آسفالت خیابان و تا خانه سینه‌خیز بروم. دوست دارم راه کش بیاید تا بیش‌تر مجال فکر کردن به فیلم را داشته باشم اما در چشم برهم زدنی از وزرا رسیده‌­ام به چهارراه ولیعصر و تنها چیزی که شهادت می‌­دهد پیاده آمده‌­ام خستگی ماهیچه­‌های پاست. مغزم خاموش بوده و تمام راه در فیلم غرق بوده‌­ام. آدم‌ها را، مغازه‌­ها را، اتوبوس‌­ها را، چراغ قرمزها را، هیچ‌کدام را ندیده‌­ام. به یک‌جور بی‌خودی عظما رسیده‌­ام انگار! به خانه که می­‌‌رسم به مادرم نمی­‌گویم تنها سینما رفته بودم. می­‌گویم کسان دیگری هم بوده‌­اند…

۵. هنوز همان سال‌های ۸۸- ۸۹ است. پیاده از چهارراه ولیعصر تا کارگر آمده‌­ام، درگیر همه‌­ی تصمیم­‌هایی هستم که باید بگیرم. تغییر رشته از برق قدرت به هنر، پیدا کردن یک شغل بهتر با جنگ اعصاب کم‌تر، این که برای تولد دوستم باید چه کار کنم؟ اما حتی در مورد خریدن یک جفت جوراب قرمز راه‌راه برای خودم هم نتوانسته‌­ام به نتیجه ­ای قطعی برسم. همه‌چیز انگار درهم گره خورده و این ترم دارم مشروط می­‌شوم. همین‌طور که به پیاده رفتن ادامه می­‌دهم، انگار یک کات می­‌خورد به زمان زندگی‌­ام. خودم را نشسته روی کف‌پوش موکتی موزه­‌ی هنرهای معاصر پیدا می­‌کنم، جلوی نقاشی جکسون پولاک. دو بار دیگر، قبلا، تمام گنجینه­‌ای که فرح جمع کرده بود را دیده­‌ام. اما حالا زمان جایی بیرون از من به حرکتش ادامه می­‌دهد و من در سکونی فیزیکی، با ذهنم روی نقاشی جکسون پولاک راه می­‌روم. با سیاه‌ها از قوطی رنگ سر می­‌خورم و از روی قلم‌مو ریخته می‌­شوم روی بوم. پاشیده می­‌شوم. سیاه‌ها روترند. قبل از آن سفیدها پخش شده‌­اند. سفیدها تمام بوم را گرفته‌­اند، رنگ‌های زیرین را خورده‌­اند، سبزها و نارنجی­‌ها را پوشانده­‌اند. اما نه اشتباه کردم، جکسون بعد از ریختن سیاه‌ها، قوطی را روی زمین گذاشته، صاف ایستاده، سیگار را روی لبش جابه‌جا کرده و از بالا به پارچه­‌ی بوم نقاشی­‌ا‌ش که روی زمین پهن بوده نگاه کرده، بعد شاید پایش به قوطی زرد خورده. احساس کرده کمی زرد می‌­تواند همه چیز را از بوم بیرون بکشاند و کار را با زردهای کم و پخش روی نقاشی تمام کرده. در ذهنم رنگ‌­ها را مرحله به مرحله پاک می‌­کنم: زردها، سیاه‌ها، تمام آن سفیدها، سبزهای سدری و نارنجی‌ها، تا به زمینه­‌ی قرمز هندی می‌رسم که هنوز هیچ لک رنگی رویش نغلتیده. از آشوب به سکوت رسیده‌ام. و در این مدت که من این‌جا نشسته بودم، وراج متکلم وحده‌ی توی­ جمجمه‌­ام، عوض حرف زدن نشسته و حساب‌کتاب کرده و همه‌­ی آن امور سردرگمم را نظم داده. به قول ویلم دکونینگ «این پولاک بود که یخ­‌ها را شکست.» جکسون پولاک حتا از نشستن توی توالت و زل زدن به کاشی و موزاییک­‌ها و پیدا کردن تصاویر معنی‌­دار از طرح درهم کاشی هم مغزخفه‌کن­‌تر است. مغز را خفه می­‌کند می­‌گذارد همه‌چیز یک جایی در آن جمجمه سامان بگیرد.

این اولین بار‌ی­ست که پی می‌­برم می‌­شود فکر را خاموش کرد. شهود، تجلی، آینه­ی ناگهان، هر اسمی که می‌شود رویش گذاشت، مهم نیست. مثل لحظه‌ی رسیدن به اوج لذت است. وقتی که آدم دیگر هیچ‌چیز نمی‌خواهد جز غرق شدن در قرمز هندی بوم نقاشی. مثل ترکیدن و پخش شدن فواره‌­های دوپامین در مغز است: یک آتش بازی باشکوه در آسمان تاریک جمجمه، بردن تابلوی شب پرستاره‌­ی ونگوگ به زندان انفرادی آن وراج. یک لحظه­‌ی قطع و یقینی‌­ست، اگر همان لحظه بیفتی بمیری، در اوج خوشبختی بشری مرده‌­ای. بعد­ها این لحظه را با کیفیت بالاتری دوباره پیدا می­‌کنم، روی دریاچه­‌ی شهیون، بهار ۹۷. سوار قایقیم. موتور یاماهای قایق آب را پشت سرمان موج می‌­اندازد. قایق نارنجی‌­ست و آب یشمی. آفتاب تند خوزستان برای چند دقیقه پشت ابر می­‌رود. امتداد افق نگاهمان یک خشکی کوچک است، دور تا دورمان آب است و دور همه­‌ی آب‌ها را در دوردست کوه گرفته. شده‌­ایم مثل سنگی که در دریاچه افتاده و حلقه­‌های آب احاطه‌‌­اش کرده‌­اند. نگاهم که به آن جزیره­‌ی کوچک خشک می­‌افتد، با این که تنها نیستم، حس می­‌کنم تنهای تنها روی سطح دریاچه شناورم. حرکت سیال موج آب با نبض خون در رگ‌هام هماهنگ شده. کار تمام است. فکر می­‌کنم این‌جا و این لحظه، خوشبخت‌ترین زمان است برای مردن. تا تاریکنای سبز دریاچه فرو می­‌روم. زمان ایستاده، همه‌چیز از مغزم پاک شده. به خلوت‌­ترین لحظه‌­ی ذهنم رسیده‌­ام. خالی و رها. ولوله­‌ی ملنگی از نوک انگشت پاهایم وول می­‌خورد، روی سطح پوستم موج می‌­اندازد و بالا می‌­آید. آفتاب که از پشت ابر در می­‌آید دوباره می­‌آیم روی قایق نارنجی. موتور یاماها دوباره روی آب پشت سرمان موج می‌­اندازد و لبه­‌ی جلوی قایق، آب پیش رویمان را می‌شکافد.

۶. در فاصله‌­ی بین دیدن تابلوی جکسون پولاک تا غرق شدن در دریاچه­‌ی شهیون شروع می­‌کنم به گشتن دنبال مجموعه­‌ی مغزخفه­‌کن­‌ها. هر چیزی که سمت راست مغزم را کار بگیرد و بتواند آن وراج انفرادی کناری را خفه کند. یاد می­‌گیرم که هر وقت زیادی فکرم شلوغ است باید ور سمت چپ مغزم را خاموش کنم. باید همه­‌ی فکرها را از راه دست­‌ها بیرون بریزم. مغز با دست رابطه دارد. با خمیر مجسمه می­‌سازم، با چکش و مغار به جان چوب­‌ها می­‌افتم، حتی تذهیب یاد می­‌گیرم. در جزء‌جزء رنگ‌گذاری روی کاغذ، در چکیده شدن رنگ وسط سطح ماسکه شده، در تمرکز وحشتناک برای رسیدن به نازک­رین دورگیری سطوح با قلم تک مو، رازی هست که مغز را خاموش می‌­کند. این کار آن‌قدر از مغز فضا می­‌گیرد که دیگر جایی برای فکرهای مشوش باقی نمی‌­گذارد. شاید قضیه فقط تمرکز است. هرازگاه گیاه تاز‌ه‌­ای م‌ی­گیرم و وقتی می‌­خواهم در گلدان بکارمش، پروسه‌­ی انجام این کار را تا حد ممکن کش م‌ی­دهم. دستکش دستم نمی‌کنم. دست‌ها را در خاک فرو می­‌برم. فرو رفتن تیغ‌های کاکتوس در دست هم بخشی از پروسه است، گریزی نیست. باید همه‌چیز را لمس کرد. درگیر بافت سطح گیاه، شکل پیچ و تاب ریشه، ریز و درشتی ذره­‌های خاک و الیاف کوکوپیت می­‌شوم. در تمام ساعت­‌هایی که با گلدان­‌ها ور می‌­روم مغزم خاموش است. مغز خاموش کنی در کارهای روزمره هم سر و کله‌­اش پیدا می‌­شود، تا به حال کلم خرد کرده‌­اید؟ چاقوی اره‌­ای لایه‌لایه می­‌نشیند روی کلم. بنفش کلم با مرزهای سفید نقش می‌افتد و رد چاقوی اره‌­ای هم خطوط خودش را رج می‌­زند. هر چند که این کارها عظمت نشستن جلوی نقاشی جکسون پولاک را ندارند، اما در عملکرد محترمند. می­‌توانم ساعت­‌‌ها بالای سر گلدان‌­هایم بایستم، تماشایشان کنم، صدای رشد کردنشان را بشنوم و نفهمم زمانی بر من گذشته. مثل وقت­‌هایی که چشم دچار خیرگی می‌شود. نگاه روی یک نقطه ثابت می­‌ماند و آدم دلش نمی­‌خواهد قرنیه را حرکت دهد.

مغز خاموش کردن نوعی اعتیاد است. لذت‌بخش است اما کم­کم آدم را از واقعیت جدا می­‌کند. آن وراج نشسته در جمجمه بخش بزرگی از واقعیت آدمی­‌ست، نبودنش بحران وجودی ایجاد می­‌کند. اعتیاد به خفه کردنش کتمان کردن خود است. باید برگردم به سلول انفرادی، با وراج روبه‌رو شوم، اما اجازه­‌ی متکلم وحده شدن را از او بگیرم. مونولوگ­‌های یک طرفه­‌ی او باید به دیالوگ تبدیل شوند. این تنها راه ترک اعتیاد و بازگشت به واقعیت است.

۷. آن وراج نشسته در جمجمه، همیشه هم که آن‌قدر نچسب و دوست‌نداشتنی نبوده. حتما بوده وقت‌هایی که می‌شده با او وارد دیالوگ شد. اصلا مگر نه این است که هر کلم‌ه­ای که می‌­نویسم از فیلتر او رد می‌­شود؟ بیش‌تر چیز­هایی که می‌­نویسم از گشتن در شهر شکل می ­گیرند. دیدن شهر اوج زما‌‌ن‌­هایی‌ست که صدای وراج را می‌شنوم.

با این‌که ماشین همیشه در پارکینگ است و گواهینامه همیشه در کیفم، اما رانندگی نمی‌­کنم. رانندگی خلوتم را از من می­‌گیرد، تماشای ریزریز شهر را. در مترو آدم نمی‌تواند برای خودش باشد. مترو حتا حداقل‌های حباب روانی را هم رعایت نمی­‌کند. همان فضای نادیدنی دور هر آدم که اگر بقیه بدون خواست او واردش شوند، آدم احساس امنیت را از دست می­‌دهد، معذب می­‌شود. حباب روانی مجموع جسم آدم است با فضای تنهایی دورش و مترو اصلا جای این قرتی‌بازی­‌ها نیست. تاکسی هم برای خلوت با تنهایی جای خوبی نیست. مرد بغل‌دستی پاها را باز می‌کند و در گشادترین حدی که می‌­شود روی صندلی نشست، مستقر می‌­شود. راننده شروع می­‌کند به غر زدن و بحث­‌های سیاسی و گوینده­‌ی جیغ‌جیغویی از توی رادیوی ماشین داد می­‌زند: صبحت به خیر جوان ایرانی! اتوبوس کیفیت ویژه‌­ای دارد که قابل مقایسه با تاکسی و مترو نیست. فاصله­‌ی صندلی‌­ات با راننده و آدم‌های دیگر حساب شده است. پنجره­‌های بزرگ دارد و اگر تبلیغی روی شیشه‌­ها نباشد، شهر منظر چشم می‌شود. اما شهر را باید بی‌واسطه تجربه کرد، از آن طرف شیشه. ترجیحم برای پرسه زدن در شهر پیاده‌روی‌ست. برای نوشتن هر متن باید ساعت‌­ها شهر را پیاده گز کرده باشم. پیاده‌روی­‌ها از سال‌ها پیش شروع می‌شوند: سال کنکور.

حال و حوصله­‌ی مدرسه و کلاس­های کنکور ریاضی‌­اش را ندارم. دوست دارم در متروکِگی ساختمان قدیمی مدرسه­‌ی ژاندارک برای خودم گم شوم. یواشکی در زیرزمینش پرسه بزنم و یک آمفی تئاتر کشف کنم یا در ساختمان­‌های دیگر، وسایل کسانی را که قبلا آن‌جا بوده‌­اند زیر و رو کنم. اما همیشه صدایی پیدا می‌­شود که این تنهایی را تبدیل کند به ترس و تنهایی. آن متروکِگی روح‌زده به چکیدن قطره­‌ی آبی بند است تا سکته بیندازد در جان آدم. تنها نیستم، دور و برم پر از تنفس ارواح فراموش شدگان است. چشم‌های سرایدار که روی هم می‌افتد از مدرسه جیم می­‌زنم. تک و تنها راه می­‌افتم در دارالخلافه­‌ی ناصری. مثل بار اول عاشق شدن است. شهر را به وراج نشسته در سرم نشان می­‌دهم. باهم دیوانه­‌ی عتیقه­‌های سه راه منوچهری می­‌شویم. راه می‌­افتیم و آن‌قدر می‌­رویم تا به یک باغ خلوت و دنج می­‌رسیم. عکسش را روی اسکناس صد تومانی دیده‌­ام. آن‌جا باغ ملی­‌ست. عادت می­‌کنم هر روز با خودم کتاب ببرم و روی نیمکت­‌های آن‌جا بخوانم. از کتاب که خسته می­‌شوم به ساختمان­‌هایش نگاه می­‌کنم، به سرستون­‌ها، نقش­‌ها، حتی تنه­‌ی درخت‌ها و در همه‌­شان کیفیتی از زیستن را پیدا می‌­کنم که بعدها می‌­فهمم فقط در یک خلوت شخصی می­‌شود پیدایش کرد. یک سررسید با خودم می­‌برم و هر روز در آن چیز می‌­نویسم. باغ ملی از آن سال تا امروز برایم تجسم واژه­‌ی وطن می­‌شود.

پرسه‌زنی از همان‌جا شروع می‌­شود. اگر بشود مسیری را پیاده رفت پیاده می­‌روم تا فرصت بیش‌تری داشته باشم برای فکر کردن. وقتی می­‌خواهم کفش بخرم،کفی کفش را متناسب با پیاده‌روی­‌های طولانی انتخاب می‌­کنم. کیفی بر می­‌دارم که دست­‌هایم را آزاد نگه دارد، تا دست‌ها را در جیب فرو کنم و با فراغ بال راه بروم. پرسه‌زنی ور سمت چپ مغزم را بیدار می­‌کند. سمت کلامی و نوشتاری.

خیابان­‌هایم را پیدا می­‌کنم. هر خیابانی مال فکر خاص خودش است، آدم آن فکرهایی را که توی اردیبهشت خیابان هانری کربن می­‌کند نمی­‌تواند در عصر پاییز خیابان هدایت داشته باشد. هوای تهرانی که علی اکبر داور رویش قدم می‌­زده با خیابان‌­های کرباسچی یکی نیست. حتی موسیق‌ی­ای که در هر خیابان می­‌شود گوش داد هم فرق می‌­کند. رولینگ استونز را نمی­‌شود در عودلاجان شنید و با این که موسیقی پای ثابت پرسه است اما صدای شهر همیشه باید در پس‌زمینه باشد. صدای شهر همان چیزی­‌ست که مرا در واقعیت نگه می‌­دارد. نمی­‌گذارد در هاله­‌ی مرموز جزئیات ساختمان­‌ها دفن شوم و مغزم خاموش شود.

همیشه دوست دارم راه طولانی‌­تر شود. راه جانانانه باشد. فرصت داشته باشم در مسیر یک ایده را بپرورانم، لبریز شوم از ایده. پرسه‌زنی­‌ها تنها زمان­‌هایی هستند که آن وراج نشسته در فضای خالی مغز را می­‌شود تحمل کرد و حتی دوستش داشت. با آدم همراه می­‌شود. با موسیقی کوئین و رولینگ استونز و نیروانا می‌­آید به تماشای شهر و ما مشغول گفت‌وگو می‌­شویم. درباره‌­ی شهر، درباره­‌ی متروکه‌­ها و آدم­‌های فراموش‌شده‌­شان، کوچه­‌ها، کاشی‌ها، خاطره­‌ها و در خلال همین گفت‌وگو‌ها ور سمت چپ مغز شروع به نوشتن می­‌کند و نوشته را مدام تکرار می­‌کند، تا به جایی برسم و بتوانم متن را پیاده کنم. وقتی می­‌رسم آن‌قدر خسته­‌ام که رمقی برایم نمانده.

زندگی‌­ام بین لحظه‌­های اعتیادآور مغزخاموش‌کنی و زمان­‌های طولانی پیاده‌روی و مکالمه با وراج دو شقه می‌شود. هنوز چیزی برای متعادل کردن روشنی و خاموشی ورهای راست و چپ مغز کم است. باید نخ و سوزن بردارم و این دو ور را به هم بدوزم. یک ریسمان، یک مسیر رفت و برگشتی میان این دو لازم است. به یک حالت سوئیچ کردن ارادی بین این دو وضعیت نیاز دارم. به نوعی کلیت، سلوک، هستی‌شناسی تنهایی.

۸. شب است و سوار اتوبوسم و در جاده. باز شده‌­ام تنها چشم باز و بیدار، گویی که چشم­‌های راننده­‌ی اتوبوس با نخی نامرئی به چشم­‌های من گره خورده باشند، و این واهمه هرگز تکراری نخواهد شد، که اگر من بخوابم راننده هم خوابش می‌­برد.

شش‌هفت سالی هست که دانشجو­ شده‌­ام و همیشه مسافر، و برای کسی که سال­‌ها مسافر باشد، لذت جاده از رسیدن به مقصد بیش‌تر است. لذت چشمک زدن چراغ‌های کنار جاده، شنیدن صدای مسافرانی که کفش­‌ها را کنده‌­اند و با دهان باز خروپف می­‌کنند، و شاگرد شوفری که کنار راننده می­‌نشیند و هفت آسمان را به‌هم می‌­بافد تا راننده خوابش نبرد. و اگر این قصه‌ها افاقه نکرد، آهنگی قدیمی می‌­گذارد، با ریتمی که مختص جاده است. فرقی هم نمی­‌کند هایده و حمیرا باشد، سیبل جان و ابراهیم تاتلیس یا حتا ادیت پیاف! هر کدام که باشد شکل جاده را به خودش می‌­گیرد، چرا که همراه می­‌شود با صدای کلفت مردانی که در این تاریکنای شب، چیزی ازلی و اساطیری در صدایشان موج م‌ی­زند. در میان مکث‌­هایشان نگاه به جاده‌­ی پیش رو می‌­دوزند، آهی می‌کشند، سیگاری می‌­گیرانند و دوباره سخن از سر می‌­گیرند.

بین مسافرها همیشه سربازی هست که نیمه شب از خواب می‌­پرد، نگاهی به دور و برش می‌­اندازد و دوباره می‌خوابد. مهم هم نیست لباسش چه رنگی­ست یا از کجا آمده، سرباز پای ثابت تمام سفرهای جاده­‌ای من است. سرباز همیشه بی­قرار است و وقتی سرش را به شیشه تکیه می­‌دهد، می­‌شود انعکاس فکرهایش را از تصویر روی شیشه خواند. سرباز از جاده متنفر است، چه در راه خانه باشد و چه در راه پادگان، می­‌خواهد جاده حذف شود و مسیر به مقصد برسد. جاده زمانی­‌ست تلف‌شده، مثل همین دو سال از عمرش. برای سرباز جاده و برجک نگهبانی یکی­‌ست، این تنهایی کشنده است و فقط امید تمام شدنش است که می­‌گذارد تلخ چون قرابه‌­ی زهر همه­‌ی این روزها بر او بگذرند.

بقیه­‌ی مسافرها معمولا صورتشان را به مخمل کثیف صندلی­‌ها می­‌چسبانند و خوب می­‌خوابند، اما در توقف­‌های پلیس‌راه بیدار می­‌شوند، می­‌روند دستی به آب می‌­رسانند، یا سیگاری می­‌کشند و برمی­‌گردند. توقفگاه­‌ها صدای جیرجیرک می­‌دهند و بوی چای دارچین. و همیشه سگی ولگرد دور­تر از ساختمان راهش را به سمت بیابان پی می­‌گیرد، او هم مسافر است…

جاده با تمام تکرارش، هرگز تکراری نمی­‌شود. هر بار که اسمت را فریاد می­‌زند، می­‌دانی که شاید این آخرین بار باشد. می‌­دانی باید کسی را که به بدرقه‌­ات آمده محکم‌­تر ببوسی. چرا که جاده با صداهای بسیاری فریادت می‌زند، صدای شاگرد شوفری که مقصد را داد می‌­زند تا ترغیبت کند، صدای موتور ماشین، صدای فش­فش برق فشار قوی، صدای بوق کامیون و صدای وسیع سکوت. من، دارم آلبوم شب سکوت کویر کلهر و شجریان را گوش می­‌کنم و همه­‌ی این صداها را هم می­‌شنوم. می‌­توانم خودم را ببینم که روی وسط­‌ترین صندلی تکی اتوبوسی که در جاده‌­ای در شب با سرعت می‌­رود نشسته‌­ام یکه و تنها. مثل اتوبوسی که یکه و تنها به دل جاده زده. انگار که به قول رودکی با صدهزار مردم تنها­ام و بی‌صدهزار مردم تنها­ام. جاده با خودش سلوک می‌­آورد…

از پس نوای شجریان چیز دیگری سر می‌­رسد، ناخواسته، صدایی در جمجمه‌­ام می­‌پیچد: «شب است و سکوت است و ماه است و من…» ، قرنیه ­ام روی نقطه‌­ی گریز جاده ثابت مانده، روی همه­‌ی چیزهایی که می‌­دانم ورای این سیاهی وجود دارند. همه­‌ی چیزهایی که مجبورت می­‌کنند بروی و دل تاریکی را بکاوی و اشک بریزی برای گم‌گشتگی خودت. «فغان و غم و اشک و آه است و من/ شب و خلوت و بغض نشکفته­‌ام/ شب و مثنوی­‌های ناگفته‌­ام…  من امشب خبر می­‌کنم درد را…»  من این مسیر را بارها رفته­‌ام. بارها، دنبال آن چرا، آن کجا، آن گم شده، آن وهم ورای تاریکی گشته‌ام، در شهر، در اشیای قدیمی، در تاریخ، در خیابان، در ساختمان­‌های متروکه، در خاک توی گلدان­‌ها، در اعماق یشمی آب و نیافته­‌ام که پشت تاریکی چیست. تنها می­‌دانم که سلوک خلوت جاده خاطره­‌هایی را روشن می­‌کند که از آن من نیست، این خاطره­‌های چشمک‌زن، مال گم‌کرده­‌ی اساطیری من است. مثل خاطره­‌ی آخرین نگاه به دیوارهای خالی خانه‌ای، که یک جنگ‌زده دارد برای همیشه از آن می‌­رود، آن آخرین نگاه! من، که دارم در دل شب با سرعت در یک جاده می‌­روم، در خانه‌ای که یک جنگ‌زده ترکش می‌­کند جا مانده‌­ام. تصویر خلوت شخصی من همین است. گفتم که جاده سلوک خودش را دارد…

 

مطالب دیگر این پرونده:

خلوت من: جایی که دو قطبی‌ها به هم می‌رسند

مردی که خلوت شخصی نداشت

ناخلوت

خلوت‌های ما

خلوت منصفانه

هویج یعنی هویج، خلوت هم یعنی خلوت

بطن تنهایی

 

عکس از عباس کیارستمی
جستار روایی خلوت شخصی نازیلا دلیرنیا
نوشته قبلی: مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی ادبیات (۲)
نوشته بعدی: گزارش نشست نقد مجموعه داستان «زخم شیر»

نظرات: بدون پاسخ

پیوستن به: نظر خود را بگذارید لغو پاسخ

(به اشتراک گذاشته نخواهد شد)

تبلیغات

  • big_size-1.jpg
  • big_size.jpg

{آخرین اخبار}

  • «رها و ناهشیار می‌نویسم»؛ کتابی درباره‌ی هنر جستارنویسی
  • سمینار بابک احمدی با موضوع سویه‌های جستار
  • جستارخوانی در خوانش با حضور محسن آزرم
  • جزئیات روایت در فیلم مستند از زبان پیروز کلانتری

خبرنامه

برای دریافت آخرین اخبار با ثبت آدرس ایمیل خود در خبرنامه ما عضو شوید

© کلیه حقوق مادی و معنوی مطالب این سایت نزد موسسه فرهنگی هنری خوانش ادب و هنر محفوظ بوده و استفاده از بخش یا تمامی مطالب این وب سایت بدون کسب اجازه کتبی ممنوع و دارای پیگرد قانونی است.

اطلاعات تماس

آدرس: خ بهار شمالی، کوچه بهشت، پلاک 11
تلفن : 5424 8849 021
تلگرام : 8501 123 0903
ایمیل : info@khaneshmagazine.com

logo-samandehi
KhaneshMagazine © 2019 | Design: Studioheh.com | Web Development: Farhad Mantegh