اتاقی که مسئولِ مربوطه به طرف آن هدایتم میکند، تاریک است و وقتی پردهی ضخیمِ تنها پنجره را میکشد، تاریکتر هم میشود. حلقهی فیلم را در دستگاه نمایش اسلاید قرار میدهد، دستگاه را روشن میکند، و یادم میدهد چطور با ریموت کنترلِ آن کار کنم: جلو، عقب، تنظیم، زوم. زیاد حرف نمیزند، و به نظر […]
«قرار ملاقات»؛ نوشتهی برندا میلر
«وقتی برهنه به ایوان سنگی باز میگردم، هیچکس نیست تا تلألو خورشید را بر تن خیسم تماشا کند.» لیندا گِرگ مردی که دوستش دارم امشب به خانهام میآید. این یعنی خیلی کم خوابیدهام. گرگ و میش صبح از خواب بیدار شدم. گیج و حیران بودم و نمیدانستم کجا هستم. به بدن برهنهام نگاه میکنم […]
کنار رودخانهی هادسون با والریا لوییزلی
من به او حسودی میکنم. او از من پنج سال بزرگتر است. یک پالتوی زرد خوشرنگ پوشیده و تمام سالن مدرسهی نیواسکول، پر از دانشجویانیست که از ته دل آرزو میکنند روزگاری مثل او نویسنده شوند: نویسندهای معروف، پرفروش، چندزبانه و از همه مهمتر نویسندهی برگزیدهی نیویورک تایمز که کمتر از چهل سال سن دارند. […]
«بحران گروگانگیری بیروت من»؛ نوشتهی رالف پاتس
اولینبار سیدابراهیم را در منطقهی حمرا در بیروت غربی دیدم. آنموقع، دنبال کافهای میگشتم که قبلا کسی بهم توصیه کرده بود و نمیتوانستم پیدایش کنم. داشتم در گوشهای از حمرا، در خیابان ژاندارک، نقشهی آنجا را بهدقت بالا و پایین میکردم که سیدابراهیم به من نزدیک شد. با آن شلوار جین آبی، پیراهن چهارخانه و […]