قبل باز شدن چشمهام: صدای کلاغ. صدای گنجشک. شاید صدای سهره، پرستو. صبح تابستان: هوا طرفهای ۶ دیگر روشنِ روشن است. این یعنی هوا میطلبه برای بیرون کردن سر از پنجره. سمت راستم تلفنه، نه دیشب زدمش به شارژ. پس سمت چپ، پایین تخت. روی لبهی پالت زیر تشک. آدم باید تختش رو خودش بسازه. […]
ویلاباد
کبابهای زردرنگ را جلویم گذاشت و با لبخندی غرورآمیز گفت: -بخور که از این بهتر گیرت نمیاد! کنار یک استخر بزرگ محاط به باغی مملو از درختان بلند نشسته بودم و کباب زرد به نیش میکشیدم. میگفت فقط خودش بلد است چنین چیزی را درست کند. راست و دروغش را نمیدانم، ولی واقعا طعم عجیبی […]
بیخوابی
پروندهی آرمانشهر (۱۲) * هی خودم را گول میزنم؛ وضع که تا ابد همینطور نمیماند. تمام روز مینشینم گوشهی اتاق، خیره میشوم به عکس هدایت و آن عینک ته استکانیاش. پدرم در را که باز میکند بوی توتون میپاشد توی اتاق. نعره میزند: «اینم شد زندگی؟» به رفتن فکر میکنم، به بودن، به اینکه چرا […]
آخرین رقص بر قلّه
پروندهی آرمانشهر (۹) ما، که منظورم آدمهاست، میدویم. ورزش میکنیم. بله. هر صبح لعنتی. و به این موضوع افتخار میکنیم. تا جا باز کنیم. تا بهتر مصرف کنیم. مصرف. میخواهیم زنده بمانیم تا مصرف کنیم. این موتور جامعه است. تا زمان را برای قدرت پمپ کند. و قدرتمندان از این زمان اضافه چه میخواهند؟ […]