b96fee18485753.562ca42d9e09d

داستان کوتاه «نبش قبر»

به هر که بگویم از رفتن به دندان‌پزشکی خوشم می‌آید، فکر می‌کند یک چیزیم می‌شود، اما من واقعاً دوست دارم روی صندلی مخصوص‌شان ولو شوم، پاهایم را دراز کنم و بگذارم دکتر کارش را بکند. در واقع تنها جایی است که هیچ مسئولیتی ندارم و یک نفر دیگر است که باید حواسش را جمع کند. […]

WhatsApp Image 2020-03-30 at 20.18.49

داستان کوتاه «کورت»

حساب همه چیز را کرده بودم. ساعت هفت صبح سه مهر توی محوطه هتل مروارید. حتی می‌دانستم قرار است پیراهن بلند یشمی‌ام را که سهام خیلی دوست داشت، بپوشم با کفش های سیاه بندداری که تازه خریده بودم. چون مهم بود کفش‌ها از پایم درنیاید و می‌خواستم ماتیک مایع بیست‌وچهار ساعته‌ی کالباسی‌ام را بزنم و […]

hanna_lenz

داستان کوتاه «مثل بادکنکی که نخش رها شده باشد»

آفتاب رفته بود. یک ساعتی می شد که پیرزن، روی تخت بیمارستانی که گذاشته بودند وسط پذیرایی، خوابیده بود. صورت پیر و سفیدش هر از گاهی در خواب جمع می شد و بعد از این که ناله ای از میان لب های نیمه بازش بیرون می آمد دوباره باز می شد. آن روز صبح در […]